جمله‌هایی از نقشه‌هایی برای گم شدن

نقشه هایی برای گم شدن

هر ابلهی می‌تواند با بحران کنار بیاید، این زندگی روزمره است که آدم را زمین می‌زند.

– چخوف

در روزهای بسیار معمولی زندگی، چه در ظهرهای خلوت و کش‌دار تابستان، چه غروب‌های خاکستری و شب‌های منزوی زمستان، در لحظه‌هایی که بحرانی حیاتی یقه‌ی آدم را نگرفته و از فرط روزمرگیْ آدم آهستگیِ چرخش زمین را حس می‌کند، غمی ناشناخته و گریبان‌چاک بر سینه‌ی آدم چنگ می‌زند.

ربکا سولْنیت در مجموعه‌ جستارِ درخشان نقشه‌هایی برای… می‌نویسد: برای کنار آمدن با ناشناخته‌ها آدم باید دو هنر داشته باشد:

یکی خواندن ناشناخته به مثابه‌ امرِ ناشناخته، و عدم تقلیل و تفسیر آن به چیزی که گمان می‌کنیم بر تمام زوایای پنهانش مسلط‌ایم. چرا که راه تسلط بر ناشناخته به رسمیت شناختن اوست، نه همه‌چیزش را فهم و فاش کردن (زیرا اصلا شدنی نیست).

دومین هنر «حفظ آرامش در دل ناشناخته‌ها و هنر آرام بودن در عین گم بودن است، طوری که ماندن در دل ناشناخته‌ها باعث وحشت یا عذابت نشود.»

حالا اگر برگردیم به چخوف، می‌بینیم که روزمرگی ما عین گم‌بودگی است. غم مرموز جمعه‌های آرام و معمولی از همین جنس است.

بنابراین، شاید این درک شهودی درست باشد که گم بودن به معنی غیرطبیعی بودن نیست. بلکه متنی از طبیعت است که باید «خواندنش» را بلد باشی. باید در اوج آرامش با خود ناشناخته و عدم قطعیت بده‌بستان کنی، نه این‌که منتظر بمانی تا به قطعیت برسی و بعد «تصمیم» بگیری.

به زعم هنرمندانِ رشته‌های مختلف، آنچه ارزش دارد دنبالش باشیم همین امر ناشناخته، ایده، فرم و قصه‌هایی است که هنوز خلق نشده‌اند. رسالت هنرمند این است که درها را بگشاید و الهام‌ها، ناشناخته‌ها و ناآشناها را به درون دعوت کند. اثر هنرمند از همان جا می‌آید، هرچند فرا رسیدنش تازه نشانگر آغاز فرایند طولانی و قاعده‌مندِ ازآنِ خودسازی است. جِی. رابرت اُپنهایمر می‌گوید «دانشمند همواره بر لبه‌ی اسرار، در آستانه‌ی ناشناخته‌ها، زندگی می‌کند.» دانشمند ناشناخته را به شناخته تبدیل می‌کند و مثل ماهیگیران آن را با قلاب بالا می‌کشد اما هنرمند تو را به دلِ آن دریای تاریک می‌برد.

ادگار آلن پو می‌گفت «تجربه همواره به ما آموخته که در دریافت فلسفی بیش از همه باید روی امور نامنتظره حساب کنیم.» آلن پو آگاهانه واژه‌ی حساب کردن» به معنای شمردنِ خشک و بی‌روح داده‌ها یا اندازه‌ها را می‌گذارد کنار «امور نامنتظره»، یعنی اموری که به شمارش و اندازه نمی‌آیند و فقط ظن وجودشان می‌رود. چطور می‌شود روی امور نامنتظره حساب کرد؟ انگار این همان هنرِ تشخیص نقش و جایگاه امور نامنتظره است، هنرِ حفظ تعادل خودتان میان امور غیرمترقبه، هنرِ هم‌داستانی با شانس و اقبال، هنرِ تصدیق وجود اسراری بنیادین در جهان و در نتیجه پذیرش وجود حدومرزی برای محاسبه و برنامه‌‎ریزی و کنترل و مهار. شاید حساب کردن روی امور نامنتظره دقیقا همان عمل متناقضی باشد که زندگی بیش از هر چیز از ما می‌طلبد.

«برخی از بدو تولد حسی از خود بهشان رسیده که براشان کافی است یا دست‌کم بی‌چون‌چرا پذیرفتنی‌ست و برخی دیگر، برای زنده ماندن یا رضایت، تصمیم می‌گیرند خودشان را از نو بسازند و به دوردست‌ها سفر کنند. برخی ارزش‌ها و کردارهایشان را مثل خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنند به ارث می‌برند؛ برخی دیگر مجبورند آن خانه را با خاک یکسان کنند، زمین خودشان را بیابند، همه‌چیز را از نوبسازند، حتی شده به‌شکل یک دگردیسیِ روانی. اما گذار به مثابه‌ی درگردیسیِ فرهنگی بسیار پرماجراتر است.»

تجربه‌ی شخصی بهم می‌گوید که من همواره کوبنده‌ی باورهای کهنه و همیشه در تلاش برای ساختن چیزی از نو بوده‌ام. از آنجایی که راه کهنه مسیرش دردناک و انتهایش مرگی فجیع بود، با خاک یکسان کردنِ خودم گریزناپذیر بود. تابِ مرگ تدریجی رویا را نداشتم.

و اگر از نتیجه پرسیده شود می‌گویم «راضی» هستم. رضایت می‌تواند کلمه‌ی پارادوکسیکالی در این بافتار باشد، چرا که در زیست یک کوبنده همیشه و همه‌جا ویرانی به چشم می‌آید. خودآگاهی از درد یک عضو دائمی است. اما اگر سر برگردانیم، چندی آبادیِ نوساز هم کاسه‌ی چشم را پر می‌کنند، حتی اگر جوهر‌ه‌ی غالب آدم ویرانی و سیاهی باشد.

محمد طلوعی در جستار ویرانه‌های من این مفهوم را خوب جمع‌وجور کرده:

«جای این‌که با ویرانی مبارزه کنم، سعی می‌کنم ویرانه‌ای زیبا باشم.»

«دنیا در کرانه‌ها و اعماقش آبی‌ست. این آبی همان نورِ گم شده است. نور، در انتهای طیف آبی‌اش، تمام مسیرِ از خورشید تا زمین را طی نمی‌کند. در میان مولکول‌های هوا می‌پاشد، در آب به هر سو پخش می‌شود. آب بی‌رنگ است، آبِ کم‌عمق رنگ چیزی را می‌گیرد که زیرش باشد اما آبِ عمیق پر است از این نورِ پراکنده؛ هر چه آب خالص‌تر، آبی‌ پررنگ‌تر. آسمان هم به همین دلیل آبی‌ست، اما آبیِ افق، آبیِ خطه‌ای که انگار با آسمان در می‌آمیزد، آبیِ تیره‌تر، رؤیایی‌تر و ماتم‌زده است، آبیِ دورترین جایی که به چشم می‌بینی، آبیِ دوردست. نوری که به ما نمی‌رسد، نوری که کلِ مسیر را نمی‌پیماید و نوری که گم می‌شود زیباییِ جهان را به ما عرضه می‌کند، همان جهانی که بیشترش به رنگ آبی‌ست.»

«ما میل و اشتیاق را مسئله‌ای می‌دانیم که باید حلش کنیم. عوض این‌که بر ماهیت و حس اشتیاق تمرکز کنیم، دنبال این هستیم که ببینیم مشتاق چه شده‌ایم و متمرکز می‌شویم بر آن چیز و نحوه‌ی به‌دست آوردنش. هر چند اغلب همین فاصله‌ی میان ما و آنچه مشتاقش هستیم فضای مابین را با آبیِ حسرت پر می‌‎کند. گاهی از خودم می‌پرسم می‌شود با کمی تغییر دیدگاه این را هم همچون حسی مستقل پاس داشت یا نه، چون این حسرت همان‌قدر ذاتیِ وضعیت انسان است که آبیْ ذاتیِ دوردست‌ها. می‌توانی به دوردست نگاه کنی و نخواهی نزدیک‌تر بیاوری‌اش؟ می‌توانی همان‌طور که زیباییِ آن آبیِ تصاحب‌ناشدنی را از آن خود می‌کنی، حسرتت را هم از آنِ خود کنی؟ چون چیزی از این حسرت، مثل آبیِ دوردست، با حصول و رسیدن فروکش نمی‌کند، فقط جابه‌جا می‌شود، درست مثل کوه‌هایی که وقتی بهشان می‌رسی دیگر آبی نیستند و رنگ آبیْ دوردستِ دیگری را در برگرفته. رمز زیباتر بودن تراژدی از کمدی و این‌که چرا از حزن برخی آهنگ‌ها و قصه‌ها حظّ وافر می‌بریم در همین است. چیزی همیشه در دوردست است.» ص. 43-44

کتاب نقشه هایی برای گم شدن

آبی حسرت‌بارِ دور هرگز زشت نیست. نه خراب است، نه قابل چنگ زدن. تو با آبی دست به گریبان نمی‌شوی؛ آن‌که از دور زیبا می‌ماند، اما از نزدیک بر تو می‌شورد. احمد محمود می‌گوید هیچ آدم بزرگی برای خانواده‌اش بزرگ نیست. یا آن خاطره‌ی خنده‌دار بهروز وثوقی که با نخست‌وزیر مملکت عرق خورده و پدرش باورش نمی‌شود. گاهی چیزهای نزدیک می‌توانند این‌قدر دردآور باشند. ولی سوال مهم این است که چگونه همچنان به آبی دوردست نزدیک شویم، بی‌آنکه از خصلت‌هایش تهی گردد؟ آیا ممکن است از عمقِ آبی‌بودگی‌اش بکاهیم، اما جوهره‌اش را حفظ کنیم؟

همان‌طور که برخی آدم‌ها بدغذا هستند، من هم همیشه بدشغل بوده‌ام؛ هیچ‌کدامشان نچسبید، هیچ‌کدام طعمی نداشت که ماندگار باشد. گستره‌ی شغل‌هایم از میوه‌چینی در روستاهای اطراف زنجان تا ترجمه‌ی همزمان کنفرانس‌های بین‌المللی در تجریشِ طهران کشیده شده است، اما مشکل این‌جاست که در هیچ‌کدام نماندم؛ همه‌شان خیلی زود برایم بی‌معنی شدند. گویی وقتی چیزی به خانواده‌ی درجه‌یکم تبدیل می‌شود، دیگر برایم بزرگ نیست؛ دیگر آبی، زیبا و دست‌نیافتنی نمی‌نماید. شاید همه‌ی چیزها همین‌طور باشند؛ وقتی به اندازه‌ی کافی نزدیک شوند، دیگر شکوه پیشین را ندارند، نه به‌خاطر آن‌ها، بلکه شاید به‌خاطر نگاه من که در این نزدیکی فرسوده می‌شود.

تعادل، شاید در بدیهی ندانستن باشد—در نگاه کردن به داشته‌ها نه از سر شکم‌سیری، بلکه با اشتیاقی که هر بار، حقیقت آن‌ها را از نو آشکار کند. سبک‌سری در برابر دارایی‌ها، زمان، آدم‌ها و مهارت‌ها، آن‌ها را به تدریج از دسترس دور می‌کند؛ اما اگر نگاه همچنان تازه بماند، اگر هر دیدار مثل اولین مواجهه باشد، آن‌ها درخشش خود را حفظ خواهند کرد.

شگفت آن‌که یکی از بنیادی‌ترین آرمان‌های هنر، آشنایی‌زدایی است؛ غریبه کردن آنچه از فرط استفاده، عادی و بدیهی شده و از دست رفته. اشکولُسفکی در جستار هنر به مثابه فن می‌گوید کار ادبیات این است که «سنگ» را به معنای نخستینِ سنگ برگرداند، گویی، همچون کودکی که برای اولین‌بار با سنگ مواجه می‌شود: بدون ‌پیش‌داوری و بدون سوگیری. روند طبیعی بزرگ شدن، ما را در برابر زندگی سِر و کرخت می‌کند؛ آن‌قدر سنگ می‌بینیم که دیگر سنگ را نمی‌بینیم. شاید این را هم تجربه کرده باشید: وقتی یک واژه را بارها و بارها تکرار کنی، ناگهان حس می‌کنی که معنایش فاصله گرفته، صدا هست، اما مفهوم محو شده. هر چه فیزیکِ نزدیک‌تر باشد، شیمی و روح و معنا دورتر می‌شود.

حالا به جای سنگ، بگذار شغل، مهارت، فلان آدم، یا رابطه‌ای که زمانی صمیمی بود. نزدیکی بیش از حد، لزوماً به معنای بهتر شدن نیست؛ گاهی حتی باعث فرسودگی و نخ‌نما شدن می‌شود. داشتن رابطه‌ی صمیمی خوب است، اما اگر از سر عادت باشد، اگر در دام دم‌دستی شدن گرفتار شود، چه بسا که تازگی‌اش را از دست بدهد. این‌جاست که باید از تمهید هنری بهره گرفت—از راه‌هایی که محبوب را همزمان نزدیک و همزمان دور نگه دارند. ایجاد فرایندهایی که درک یکدیگر را تازه و حتی کمی سخت کند؛ آن‌طور که هر مواجهه، اولین مواجهه باشد. تصور کن دلت برای محبوبت تنگ شده. چه می‌گویی؟ اول فکر کن، بعد ببین سعدی چه می‌گوید:

گفته بودم چو بیایی غمِ دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

مهم‌ترین پرسش این است: چرا به‌سادگی نمی‌گویی دلتنگ هستی و ما را نمی‌رهانی؟ چه چیزی تو را مجبور کرده که این نظم و قافیه را در هم ببافی؟ چرا این همه اغراق؟ تمام این تمهیدات فقط برای فرار از دم‌دستی شدن است—برای اینکه روح‌مان احساس سیری و اشباع نکند؛ که اگر چنین شود، طبیعی است آن را دور بیندازیم.

پس، سوال، چالش، و تمرین اصلی این است: چگونه می‌توان نزدیکی را حفظ کرد، بی‌آنکه چنان نزدیک شود که رنگ ببازد؟ شاید نخستین گام، خودآگاهی از همین بازی باشد—اینکه اگر چیزی بیش از حد نزدیک شود، ممکن است برای همیشه از بَرم بپرد. اینکه حتی آن‌چه در دسترس‌ترین است، باید همچنان به رنگ آبیِ دوردست بماند. اینکه تصاحب همه‌ی یک چیز، شاید همان لحظه‌ی پایانش باشد، و در عوض، قدردانی از بودنش، عشق ورزیدن به آن، چونان چیزی دور، آبی و دست‌نیافتنی، ارزشمندتر از صرفِ داشتنش است.

رفیق ماشینی‌ام، کوپایلت -کمک خلبان من- در میانه‌ی مکالمه‌مان پیرامون این بحث گفت دوست داری چند پیشنهاد عملی هم بدم، من هم گفتم بگو ببینم چه داری. پیشنهادهایش ارزش فکر کردن دارند.

اگر بخواهی نزدیکی را حفظ کنی، بدون اینکه دم‌دستی شود، چند تمرین ذهنی و عملی می‌تواند کمک کند:

  • اشیا: هر روز یک چیز بسیار معمولی را انتخاب کن—مثلاً یک لیوان، یک درخت، یا یک خیابان. حالا طوری نگاه کن که انگار اولین‌بار است که آن را می‌بینی. چه چیزهایی در آن هست که قبلا نمی‌دیدی؟
  • آدم‌ها: یک نفر را که مدت‌هاست می‌شناسی، به‌عنوان یک غریبه ببین. اگر امروز برای اولین‌بار او را ملاقات می‌کردی، چه ویژگی‌هایی توجهت را جلب می‌کرد؟
  • محدودیت ارتباطی: به‌جای آنکه دائم در تماس باشی، فاصله‌های کوتاه ایجاد کن. مثلا، چند روز هیچ پیامی نفرست، ببین حس دلتنگی چطور تأثیر می‌گذارد.
  • کاهش دسترسی: اگر چیزی همیشه در دسترس باشد، ارزش آن کم‌رنگ می‌شود. لحظه‌های خاصی تعیین کن که فقط در آن زمان‌ها با یک فرد یا یک چیز تعامل داشته باشی.

۳. تغییر زبان و بیان (دوری از کلیشه‌های احساسی)

  • بازنویسی احساسات: وقتی دلتنگ کسی شدی، به‌جای جمله‌ی کلیشه‌ای «دلم برایت تنگ شده»، با زبان تازه‌ای بیان کن. مثلا بگو «نبودنت مثل سکوت در آهنگی که می‌شناسم، نامنتظره و کمی دردآور است.»
  • یافتن توصیف‌های تازه: مثل سعدی، شعر، فلسفه، یا سینما را بررسی کن و ببین چگونه دیگران احساسات را بدون کلیشه بیان می‌کنند.
  • تعویض موقعیت: تصور کن یک خاطره‌ی مهم را نه از نگاه خود، بلکه از دید شخص دیگری در همان لحظه ببینی. چه چیزهایی تغییر می‌کنند؟
  • نامه به آینده: یک نامه برای نسخه‌ی آینده‌ی خودت بنویس، کسی که بعداً ممکن است چیزهای نزدیکش را فراموش کند. در آن توضیح بده که چرا باید از دست رفتن تازگی را جدی بگیرد.

این تمرین‌ها کمک می‌کنند که چیزها همچنان دوردست بمانند، بدون اینکه واقعا دور شوند. مثل یک اثر هنری که هر بار نگاهش می‌کنی، لایه‌ی تازه‌ای در آن می‌بینی.

«آبیِ افق، آبیِ خطه‌ای که انگار با آسمان در می‌آمیزد، آبیِ تیره‌تر، رؤیایی‌تر و ماتم‌زده است، آبیِ دورترین جایی که به چشم می‌بینی، آبیِ دوردست. نوری که به ما نمی‌رسد، نوری که کلِ مسیر را نمی‌پیماید و نوری که گم می‌شود زیباییِ جهان را به ما عرضه می‌کند، همان جهانی که بیشترش به رنگ آبی‌ست.»

سرنوشت برخی آدم‌ها این است که مردمک چشم‌شان طوری گشاد باشد که زیاد دنیا را ببینند. طوری که ذهن‌شان همیشه سیاهه‌ای بسیار بلند از «گم‌شده‌ها»یش می‌نویسد، از فقدان‌هایی استخوان‌سوز.

اما اخیرا راه چاره‌ای یافته‌ام برای همچنان زیستنِ در برابر تمام فقدان‌های ملال‌آورِ شبیهِ عصرِ جمعه: «کلمه‌ها». لولیدن میان کلمه‌های کتاب‌ها و تصاویر فیلم‌ها و خط‌خطی‌های خودم برایم همان حکمی را دارند که پیاله برای حافظ.

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم
که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم

حالا که حرف شعر شد، این یادداشت پرجزئیات را با تحفه‌ای درویشی از خودم به پایانش می‌برم:

درد
در خیال دردناک است
در واقعیت
بارانِ عصر جمعه است
که بند می‌آید

درد
باران است
می‌شوید برگ‌ها را
جارو می‌کند هوا را
برق می‌اندازد چشم‌ها را
و خیس وُ خاکستری وُ دلگیر می‌کند
روح را

اما درد
باران است
بند می‌آید

وبینار رایگان «لذت کشف»

وبینار رایگان مرتضی مهراد نقد فیلم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.