
ابتدا چند خط بخوانیم از مجموعه جستارک به زبان مادری گریه میکنیم. فابیو مورابیتو در این جستارک مسخِ کافکا را میکاود (پیشنهادم ترجمهی علی اصغر حداد است). این قطعه برای تحلیل داستان بازگشت چارچوب نظری مناسبی به نظر میرسد.
گرگور سامسا، مردی که فریاد نمیزند، به همهی پیوندها و روابطش با دیگران پشت میکند چون آخرین حلقهی اتصال ما و همنوعانمان همین فریاد است. به همین دلیل میتوانیم بگوییم سامسا حشره میشود چون فریاد نمیزند. اگر فریاد بزند، هیچ بعید نیست آن وهم هولناکی که سر صبحی به جانش افتاده بخار شود و دست از سرش بردارد. اما سامسا ترجیح میدهد فریاد نزند و دلیل و برهان بیاورد. و با هر دلیل و برهانی که میآورد مسخ او واقعیتر میشود، تا جایی که دیگر برگشتپذیر نیست. سامسا با دلیل و برهان، خودش را از دیگران جدا میکند.
بنابراین میشود گفت درونمایهی نهفتهی قصهی سامسا سیر نویسنده شدنِ آدمهاست؛ روند پذیرش بردگیای که کلمهها با خود میآورند؛ سکون و رخوت هولانگیز آدمهایی که فریاد را به فکر و خیال تبدیل میکنند. و البته اساسا تقدیر نویسنده همین است چون هر قصه زاییدهی فرو بلعیدن فریادی از سر وحشت یا حیرت است، و درست همینجاست – در همین فضای آنیِ بازشده به سبب غیاب فریاد یا گریه – که چند کلمه از قلم چکه میکند.
شخصیت بازگشت شنوایی، بویایی، چشایی و لامسهاش را از دست میدهد و جسمش را مستهلک میکند. و تنها چیزی که ازش باقی میماند چشمهایی بسیار بزرگ است. چرا که تنها چیزی است که برای خواندن بهش نیاز دارد.
در مسخ کافکا هم همین است. گرگور سامسا هم به جای رسیدگی به بحرانی که درگیرش شده (سوسک شدن)، در فکر این است که دیر سرکارش نرود. ضمن اینکه سامسا ظاهرا هیچ تمایل و توانی برای برقراری پیوند با دیگری ندارد.
همانطور که روای بازگشت میگوید، وارد دنیای دیگری میشود؛ دنیایی که در آن به خود جسمانی نیازی نیست. تنها کافی است دستاویزی یافت برای توجیه اتفاق برگشتناپذیرِ از دست دادن جسم. به سخن دیگر، نوعی لج کردن و سر ستیز با دنیا داشتن در این دو داستان مشهود است که شخصیتها را در آخرین لحظههای شکست و فروپاشی توصیف میکنند. جایی که دیگر اختیار از دست رفته و شخصیتها در اتاق انتظار مرگ خودشان را سرگرم میکنند. جالب آنکه بوف کور هم در چنین فضایی سیر میکند.
روح و انسان
راوی داستان میگوید انسان اساسا چیزی نیست جز مجموعهی «روح و دریچه عجیبی به نام چشم» که گویا تنها چیزهایی هستند که برای خواندن و نوشتن کافیاند. این نتیجهی جدا کردن خود از چرخهی انسانهای عادی است که به جسمشان خوراک و نوشاک میدهند و هنوز از دیگران به طور کامل نبریدهاند.
ولی چرا این جداسازی رخ میدهد؟ تمایز میان روح و جسم روشنگر چه چیزی است؟ رها کردنِ خوردن را باید نشانهی چه دانست؟ مثلا فقر و عدم توانایی در سیر کردن شکم، و برای همین محو کردنش. یا عدم تمایل به همرنگِ دیگری شدن. یا عدم توانایی در پیوستن به دیگران.
هر چیزی که هست گویی انسان در این مرحله به خودبسندگی میرسد و در این راستا، هر آن اندیشه، حس و تمایلی که برای ارتباط با دیگری دارد، بهتدریج محو میشود و تنها چشم، روح، کلمه، خیال و نوشتن بهجا میمانند که برای انسانی تنها همینها کافیاند. اگر همین است، پس منطقی است که نیازی به جسم و زندگی هم نباشد، چرا که نویسندهها میتوانند تا ابد در نوشتهها و خیالشان زندگی کنند.
جستارهای پیشنهادی: