
عربی، اثر جیمز جویس، نویسندهی نامدار ایرلندی، داستان جوانی است که عشق میکشاندش به تاریکی، دلهره و خشم.
این خلاصهی فشرده از داستان کوتاه عربی دقیق، ولی غلطانداز است. آدم خیال برش میدارد که در راه این عشق لابد چه مشکلهای خونفشانی افتاده. ولی هیچچیز نمیتواند عادیتر، بیمعنیتر و مضحکتر از این باشد.
حتی میشود دربارهی این عشق دچار تردید شد، همانطور که خود راوی دچارش میشود و آخرین جملهی داستان این است که: «با نگاهی به آن تاریکی، دیدم موجودی شدهام بنده و مسخرهی غرور و چشمهایم از فرط دلهره و خشم می سوخت.»
داستان اشتباهها
این جوان، که حتی آن دختر نمیداند عاشقی سینهچاک چون او دارد، سر یک حرف عادی دختر، از محلهی فقیر و دلمردهی خودشان، آن هم در شبی پاییزی و سرد، دو شیلینگ از عمویش قرض میگیرد، آن هم پس از ساعتها چشمبهراهیِ بگینگی آغشته به تحقیر، و با قطاری درجه سه، در سفری به نسبه طولانی، میرود به بازاری که اسمش «عربی» است، تا بتواند هم برای دخترک هدیهای بگیرد و هم به او بفهماند چه غلامِ حلقهبهگوش و عاشق مخلصی است. هزار جور بد هم پشت آن بازار میگویند و گویا جایی است برای از راه بهدرشدهها و نادخها.
این راوی جوان ما میخواهد برود آنجا؛ آن هم کِی؟ ده شب. درست زمانی میرسد که دیگر چراغهای سرسرای عربی را خاموش میکنند و راوی خیره به همان تاریکیای بالاتر گفتیم آتش خشم در چشمهایش گُر میگیرد.
خودآگاهی
زمانی که مصمم میشود برود به عربی، با خود میگوید: «تحمل کار جدی زندگی را اصلا نداشتم که حالا بین من و تمنای من قرار داشت و به نظرم یک بازی بچگانه، یک بازیِ زشت و یکنواختِ بچگانه میآمد.»

که عشق آسان نمود اول؟
این یعنی عشق آدمها را جسور میکند و به زندگی وامیداردشان؟ یا یعنی اینکه میاندازد مشکلها؟ آدم را بنده و خودپسند و مسخره میکند؟ یا آزاد و رها از قیدوبندها؟
اصلا منظور از «کار جدی زندگی» چیست؟ و چرا وقتی این «کار جدی» بین او و تمنایش قرار میگیرد، میشود یک بازی بچگانهی زشت؟ گویا مراد راوی از کار جدی رفتن به بازار عربی است، همانطور که معشوقهاش تنها اشارکی کرده و این عاشق با سر دارد میرود سمتش.
راوی دلیلی برای به عربی رفتن ندارد. دیروقتِ شب، وقت خواب، همانطور که عمویش میگوید، محلی ناسالم، دور است، مستلزم سفری طولانی و جانکاه، و بدتر از همه، هنگام تعطیلی بازار کردند، پرداخت بهایی گزاف تنها برای ورود به این تاریکی و خلا و هیچی. بهراستی این جوان میرود آنجا که چه بشود؟
نه این بازار مال اوست، نه آن دختر، و نه این عشق است. عشق هم باشد، بازی کودکانهای است که بالغی ازش سر میزند و بارش چیزی نیست جز احساس اسارت، وحشت و خارخار کردنِ پشتِ چشمش.
از خودم میپرسم حرف جویس این است که عشق، یا عشقِ خام، چنین است و چنین میکند با آدم؟
روایتهای کمرویداد
روایتهای کمرویداد ریشهی ادبی غنیای هم دارد که برای نمونه میشود به داستان کوتاه کلیسای جامع از ریموند کاروِر، ناطور دشت از سلینجر (نشر یوبان) و مجموعه داستان بعدِ زلزله (نشر چشمه)، اثر موراکامی اشاره کرد.
ولی یکی از خوبهای این نوع داستان، داستان کوتاه عربی از جیمز جویس است. عربی رخداد خارقالعادهای ندارد، ولی پر است از دگرگونی و خشم و هیاهو.
در سینمای کره فیلمی هست به نام زندگیهای پیشین که آن نیز کمرویداد است، جالب آنکه بر محوریت عشق میگردد، و نمونهی خوبی از این نوع روایتپردازی است.
اینجا میتوانید نقد و بررسی مرا از فیلم زندگیهای پیشین بخوانید.
جستارهای پیشنهادی:
- معنی بودن یا نبودن هملت چیست؟
- نقد و بررسی سریال آرکین | فصل اول
- معنی زندگی از نگاه حافظ
- نقد نمایشنامهی بالاخره این زندگی مال کیه؟
- نقد فیلم بازگشت
یادداشتهای دیگر عزیزان:
لینک خرید داستان کوتاه عربی: