
ماجرا چیست؟
در این یادداشت به تدریج دربارهی رمان قطار شبانهی لیسبون خواهم نوشت. بسته به شرایط، جمله یا پاراگرافی ازش نقل میکنم و چند جملهای دربارهی آن بخش و روند کلی داستان خواهم گفت.
1
این شروع رمان قطار شبانهی لیسون است:
«روزی که قرار بود در آن زندگی ریموند گریگوریوس، دیگر مثل گذشته نباشد، مانند روزهای بی شمار دیگر آغاز شد. او حدود یک ربع به هشت از سمت بزرگراه آمد و پا روی پل کیرشنفِلد گذاشت که از مرکز شهر ی گذشت و به سوی دبیرستان میرفت. این کار را در هر روز کاری دوران مدرسه انجام میداد و همیشه یک ربع به هشت بود. یک بار که پل را بسته بودند، او هم سر ساعت درس زبان یونانی یک اشتباه کرد این اتفاق پیشتر هرگز نیفتاده بود و پس از آن هم دیگر هرگز نیفتاد. روزهای متمادی تمام مدرسه دربارهی این اشتباه حرف میزدند. هر چه بحث و گفتوگو در این رابطه ادامه مییافت، تعداد افرادی که ادعا میکردند حرف او بد شنیده شده است بیشتر میشد. بالاخره این نظریه حتی در بین دانش آموزانی که سر آن ساعت در کلاس حضور داشتند هم گسترش یافت. امکان نداشت که موندوس، نامی که بر او نهاده بودند، در زبانهای یونانی، لاتین با عبرى حتی یک اشتباه بکند.»
چرا گریگوریوس اشتباه کرد؟
بهنظر میرسد اگر نظم زندگیِ بیرونی ما مختل شود؛ یعنی اگر کائناتْ مسیر پیشرویمان را ببندد و ساعتمان از زمان مقررِ «ما»، زمانی دیرتر را نشان دهد، نظم زندگیِ درونی ما نیز مختل میشود. انسان موجودی است شدیدا اثرگذار و عمیقا اثرپذیر.
2
«وقتی در مورد گرفتن مدرک دکتری از او سؤال میشد، فقط میخندید. این چیزها مهم نبود. چیزی که اهمیت داشت بسیار ساده بود؛ متون قدیمی را با تمام جزئیات با تمام جزئیات قواعد زبان و سبک نوشتاری بشناسد و داستان تمام اصطلاح ها را بداند. به عبارت دیگر؛ در این کار خوب باشد این کار تواضع نبود. گریگوریوس در رابطه با انتظاراتی که از خود داشت، کاملا و مطلقا غير متواضع بود. همچنین این کار او عجیب و غریب یا به صورت جنونآمیزی خودخواهانه نبود. بعدها گاهی فکر میکرد که این کارش نوعی خشم ساکت علیه دنیایی بود که خود را مهم میپنداشت.»
واقعیت این که برخی آدمها چنیناند. انتظار بالایی از خودشان دارند و بنابراین، احتمالِ زیاد کارهای بزرگی هم میکنند، مثل همین که گریگوریوس که خدایِ زبانهای قدیمی است، ولی تبکر و تفرعن در نگاهش به خودش و کارش دیده نمیشود.
برای درک بهتر این ویژگی بهتر است برویم سراغ والتر وایت، شخصیت اصلی سریال برکینگ بد، که ذرهذرهی مهارتش را سوختی میکند برای شعلهور کردن خودبزرگبینی و تفرعنش.
برای این آدم تنها مهم است که زبانهای قدیمی را با تمام جزئیاتش بداند. این آدم درگیر پُر کردن وقت خودش است، به زبان دقیقتر، سرگرم پر کردن خودش است؛ سرگرم عشق ورزیدن به خودش، ولی نه برای نِخوت، بلکه برای ذاتِ عاشقی کردن وعشق ورزیدن. برای اینکه ملالِ بیهودگی نابودش نکند و زندگیاش را صرفِ چیزی کند معنادار: صرفِ فهمیدن معنی خودش و زندگیاش.
خشم ساکت علیه هستی
به گمانم موندوس، از منظر کهنالگوها، شخصیتی هادسی باشد. چرا که به نظر میرسد دنیا بخش بزرگی از او را انکار کرده و تنها خودش را مهم دانسته. ضمن اینکه اشاره میکند که «خودنماها» بر دنیا سیطره یافتهاند. تنها چیزی که هادس، پادشاه سرزمین مردگان که قلمروش زیرِ زمین است، ندارد خودنمایی است. اگرچه وجود دارد و بر هستی اثر میگذارد، (زندگی برای وجود داشتن باید چیزی به نام مرگ روبهرویش قرار داشته باشد؛ مرگی که نمادش هادس است)، ولی عمیقا نادیده گرفته میشود، درست مثل مرگ که آدمها ترجیح میدهند زیاد (شاید هم کلا) دربارهاش حرف نزنند.
شخصیت هادسی انتقامش از دنیا را با ابزارها و امکانات خاصِ خودش میگیرد. هادس خدای زیرِ زمین است؛ یعنی خدا ثروت و معادن مدفون. یکی از ارزشمندترین این گنجها ناخودآگاه بشری است. هادس چیزهای زیادی دربارهی رازهای مگوی انسان میداند. موجودی است که بسیار دانشمند. یعنی همین استادی که موندوس است. گریگوریوس با دانش سرشار و مثل تیغ بُرندهاش هم از زندگی کامِ دل میگیرد و بهش نیشتر میزند.
هادس انکار شده و دیده نمیشود، مثل یک معلم زبانِ دبیرستان در 57 سالگی. اما این ظاهر ماجراست. در سینهاش، آتشی مرگبار و گسترده، منتظر فرصتی است تا جهان را بسوزاند. مثل مرگی ناغافل که در گوشهی اتاق ظاهر میشود و همه میدانند سرنوشت محتوم چیست. وقتی مردی 57 ساله بخواهد اختیار زندگیاش را دست بگیرد، مرگ اولین کسی است که خبردار میشود.
3
«بعد هم سارا وینتِر بود که ساعت دوی صبح در خانهی او رفت، زیرا حامله شده بود و نمیدانست چه باید بکند. گریگوریوس، چای دم کرد و گوش کرد، همین. سارا یک هفته بعد گفت: «خوشحالم که به نصیحت شما گوش کردم. برای بچه دار شدن زیادی زود بود.»
گوش دادن یعنی حق دادن، قضاوت نکردن، سرزنش نکردن، همدلی کردن، انسانی دیدن، و کمک به گوینده تا خودش از حرفهای خودش راهش را پیدا کند.
پینوشت:
به صد صحفهی اول برسم، نقد و بررسی روند داستان را مینویسم.
جستارهای پیشنهادی: