
میلا یُوُویچ و نگارهای که از خودش کشیده
به من گفتند تا کاری کنم او عاشق شود؛ میبایست کاری میکردم که بخندد. ولی هر بار که میخندد، کسی که عاشق میشود خودِ منم.
-توماسو فِراری، فرهنگ نوین گفتهها، ص ۱۵۶
برای همین عاشق «جملهها و گزینگویهها»م. جانِ آدم را سریع خلاص میکنند.
چه جمله یا متن دیگری به این زیبایی و کوبندگی میتوانست جایگاه «خنده» را در عشق و رابطه به رسمیت بشناسد و توضیحگرِ ذاتش باشد؟
زمانی با کسی در رابطهای جدی بودم که شوخیهای مرا دوست نداشت و سرخوردهام میکرد. پس از جدایی دستم آمد که هیچ عشقی میان ما وجود نداشت. فهمیدم که اساس رابطهی ما تسلط یکی بر دیگری بود. برای همین به جای اینکه خنداندن مرا عاشقتر کند، دورترش میکرد (چرا که احتمالا تاج و تخت قدرتش را متزلزل میکرد).
اما وقتی برای آدمهای درست خنده فراهم میکنی، آن رابطه زیباتر و شکوفاتر و جمعش بزرگتر از فردفرد آدمهایش میشود.
وقتی کسی که دوستش دارم همراه من میخندد، خودم را بیشتر دوست دارم.
جستارهای پیشنهادی: