زندگی کردن مثل این است که بهت بگویند باید در راهرو معدنی تاریک باید تمام چراغهای مسیر را روشن کنی. پس هدف این است: روشن کردن چراغهای موجود در راهرو این معدن.
چراغهای معدن شما هر چیزی میتواند باشد: از درس خواندن گرفته، تا کسب و کار و پول و روابط و خانواده و ورزش و بچهدار شدن و حتی گرفتن حیوان خانگی.
در این مسیر تاریک و پرپیچ و خم روشن کردن چراغهای این معادن تاریک، هر اتفاقی ممکن است رخ بدهد. یکی از رخدادهای تلخ که ممکن مانع از ادامه راه بشود، بروز احساس شکست است. سوال این است که آیا میتوان به این احساسات اعتماد کرد؟
وقتی از پیش به اندازه کافی وقت گذاشتهایم برای تحقیق، برای مشورت، برای آزمون و خطا و سنجیدن مهارتمان نسبت به برنامهای که داریم و به این نتیجه قطعی رسیدهایم که کار درست و ارزشمندی است و در حوزه توان و علاقه ما هست که انجامش بدهیم، آیا در این شرایط حالا، میتوان به احساسی آنی و موقت که یکهو و بیهوا سروکلهاش پیدا میشود و قصد دارد ما را دلسرد کند، اعتماد کرد؟
اصلا چرا احساسات وجود دارند؟
پیش از اینکه بدانیم اصلا میشود به احساسات اعتماد کرد یا نه، بهتر است ببینیم فلسفه وجودی احساسات چیست؟
وظیفه اصلی احساسات محافظت است، ولی در برابر چه؟
در برابر تحقیر، شکست و حتی موفقیت (اگر موفق شدم و بعد نتوانستم نگهاش دارم و سوتی دادم که بدتر ضایع میشوم؛ درست مثل اینکه از ارتفاع بالاتری زمین بخوری)
چون داری کار جدیدی میکنی، و ذهن تو خیلی خوب میداند احتمال خطا و شکست و متعاقب آن احساس حقارت بسیار بالا است، بنابراین تو را از انجام کار آن منع میکند. به روند دقت کنید:
کار جدید – احتمال بالای احساس شکست – احساس حقارت!
وقتی کار جدیدی میکنیم، نمیتوان جلوی احتمال شکست را گرفت. این یک حقیقت است. ولی آیا نمیتوان جلوی احساس حقارت را هم گرفت؟
نکته همین است. مسئله این نیست که چه اتفاقی در زندگی میافتد. اتفاقات زندگی به ذات معنی و مفهومی درونشان ندارند و این ما هستیم که ظرف معنی آنها را پر میکنیم. چه کسی گفته هر که شکست خورد باید احساس حقارت کند؟ آیا این نگاه سطحی دیدن زندگی نیست؟
کسی که فکر کند حقیر است، هرگز نمیتواند کار بزرگی بکند. بنابراین، تا وقتی تلاش در زندگی میکنیم، ما آدمهای بزرگ و پرافتخار و سرافزاری هستیم، فارغ از نتیجهای که در حال حاضر وجود دارد.
البته قصد ندارم قدرت تخریبی احساس شکست را پایین بیاورم. من انسانیم و شکست و احساسات تلخ ممکن است شوق ما را کمی کدر کنند و ما را کمانرژی. هیچ شکی در این نیست. ولی همینقدر که این طبیعی است، عدم احساس حقارت در برابر شکست هم طبیعی است.
بنابراین، احساس شکست به معنی حقارت نیست، فقط چراغی است که هنوز روشن نشده. تازه وقتی این چراغ روشن شد که کار زندگی تمام نشده است، تازه باید برویم سراغ روشن کردن چراغ بعدی که ممکن است حتی روشن کردنش از این قبلی بیشتر طول بکشد و اذیتمان کند، ولی ما میدانیم رسالت ما در زندگی چیست: تلاش مستمر و بیوقفه برای روشن کردن چراغهای معدن زندگی، حالا چه روشن بشوند و چه نشوند.
احساس آرامش و رضایت ما همهاش منوط به روشنی چراغها نیست، رضایت اصلی ما از تلاش و جدال و جنگ در راه روشن کردن چراغها برمیخیزد.
جستارهای مکمل: