رهایی از احساس و باور شکست

رهایی از احساس و باور شکست
زمین خوردن آدمی
شکست نیست
اما برخواستن ایشان
سید علی صالحی
عین پیروزی‌ست

زمین خوردن آدمی
شکست نیست
اما برخواستن ایشان
عین پیروزی‌ست

سید علی صالحی

آدم با گناه به معصومیت بازمی‌گردد، و با هر شکست، بزرگ‌تر می‌شود.

میلان کوندرا می‌گوید برای درک زندگی، یک بار زیستن کافی نیست.تمام لحظات زندگی ما نو و تازه‌اند و از پیش نه هشداری وجود دارد و نه کسب آمادگی‌ای؛ در این شرایط چطور می‌توان انتظار داشت آدم زمین نخورد؟!

اصلا تنها راه زندگی کردن این است که آدم زمین بخورد و بشکند و بعد دوباره بلند شود. به قول همینگوی در رمان پیرمرد و دریا، شاید بشود آدم را شکست داد، اما هرگز نمی‌شود نابودش کرد.

آدم با شکست نابود نمی‌شود، بلکه حتی به تعبیر نیچه قوی‌تر و بالغ‌تر می‌شود. تنها چیزی که آدم را می‌کشد خود اوست.

چطور آدم خودش را می‌کشد؟

با باور به شکست.

در کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال، اروین یالوم می‌گوید یکی از کسانی که از مرگ ترس و هراسی ندارند، افسرده‌ها هستند. افسردگی یعنی جسمی که می‌خواهد زنده بماند، با روانی که می‌خواهد بمیرد.

این مفهوم با تجربه‌ی شخصی من از افسردگی عمیق و طولانی‌مدتم هم‌خوانی دارد. آدم افسرده میل دارد به نابودی و خیلی از چیزهایش را هم می‌بازد. جان آخرین مرحله است.

من شغلم را از دست دادم. با وجود انواع قرض‌ها و قسط‌ها و هزینه‌ها، ناگهانی کارم را رها کردم. نه که آگاه باشم، نه، توان کار کردن نداشتم. روح و روانی برای کار نداشتم. افسردگی و اندوه تمام فضای وجودم را اشغال کرده بود و از تمام جسم و روانم کار می‌کشید.

رهایی از احساس و باور شکست چطور ممکن است؟

برخلاف ترس و اقدام کردن.

روزی رسید که واقعا جانم به خطر افتاد. به خاطر بدهی، در یک قدمی حبس و زندان بودم. البته بیش از این‌که زندان بترسم، بهم برخورد که در چنین وضعیتی خودم را قرار داده بودم. برایم خفت‌آورد بود. تغییر همیشه نزدیک مرگ رخ می‌دهد، نزدیک فروپاشی، نزدیک شکست کامل. جایی که باورهای آدم دچار تغییر می‌شوند.

جایی که من از باور به شکست و فروپاشی روانی و شخصیتی‌ام رسیدم به باور ایمان به خویشتن، زندگی‌ام تغییر کرد. به این رسیدم که هیچ‌کس مرا در این بحران قرار نداده، جز خودم. البته اگر دنبال مقصر باشم، یک دوجین آدم، از خانواده گرفته تا معلم ابتدایی، یافت می‌شود، اما مسئله امروز من است.

  • آیا امروز من اسیر دست دیگرانم؟
  • آیا امروز هم پنج سال دارم؟
  • امروز حق انتخاب دارم یا ندارم؟
  • آیا هنوز بچه‌ام؟

شاید علاقه‌مند باشید:

ما نه مقصر شکست‌ها، ولی مسئول زندگی‌مان هستیم

از روزی که به این جمله رسیدم، زندگی‌ام تغییر بنیادین کرد. من همیشه قربانی بودم. دیگران را مقصر و مسئول زندگی‌ام می‌دانستم و خودم را برده‌ای بیچاره و بی‌دست‌‎وپا. اما این واقعیت ندارد. شما برده‌اید؟ اگر هم باشیم، برده‌ی باورهایمان هستیم.

از روزی که بفهمیم شاید خانواده و جامعه کلی مشکل و بحران در زندگی ما درست کرده، اما امروز من مسئول برطرف کردن‌شان هستم و به ایمان به این باور که در حد توان و منابعم می‌توانم مشکلاتم را حل و نیازهایم را برطرف کنم، زندگی کیفیت و شکل تازه‌ای به خودش می‌گیرد.

احساس ارزشمندی

از این لحظه به بعد است که آدم احساس ارزشمندی می‌کند. وقتی خودت را مسئول خودت بدانی و بدانی که توانمندی برای رسیدگی کامل به خودت، آن زمان تمام تلاشت را می‌کنی برای خودت، با خودت مثل بچه‌ی خودت برخورد می‌کنی و برای برطرف کردن نیازهایش هر کاری می‌کنی.

شکست تنها یک احساس و باور است

باز به قول همینگوی، آدم را نمی‌شود نابود کرد. آدم همیشه زنده است. این جمله البته میدان می‌دهد به تعبیرهای مختلف، ولی یکی‌اش این است که آدم تا زمانی که خود نخواهد و باور نکند، هرگز نه حتی شکست‌خورده نیست، بلکه غنی است از انوع تجربه‌ها به قول معروف سرد و گرم چشیده است و اگر خرد داشته باشد، می‌تواند اوج استفاده و بهره را از این تجربه‌ها و خردش ببرد.

برای مطالعه‌ی بیشتر:

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت