
بهار 1403 برایم تاریکترین روزگار بود. طلاق گرفته و بیکار شده بودم و در خانهی خودم سُکنا نداشتم. هیچ وسیلهی شخصی همراهم نبود، جز لپتاپ و موبایل. در قعر جهنم، همان نوع جهنمی که دانته توصیفش میکند، مشغول زنده نگه داشتن روحِ مردهام بودم.
امروز لای استوریهای اینستاگرام جلد کتابی دیدم که برایم خیلی آشنا آمد. درست بود. همانی که من داشتم ترجمهاش میکردم، چاپ شده (+). اولش افسوس خوردم. ولی بعد از خودم پرسیدم: خب اصلا چه شد من این مجموعه جستار را شروع کردم به ترجمه، آن هم در آن شرایط.
با صدایی مهیب زدم روی زانویم و گفتم: پسر! -با همان لحنی که هولدن کالفیلد در ناطور دشت میگوید پسر- تو که همیشه میگفتی آدم تنبلی هستی و از هر نوع فعالیت بیزار. دوست داشتی در جایی بنشینی و بطالت پیشه کنی. چه شده بود که در آن جهنم شروع کرده بودی به کاری چنین سخت و طاقتفرسا. این دیگر چه بود؟
این بود که فکر کردم ما برای فرار از سکون و پژمردگی واقعا مشتاق کار و فعالیت و زندگی هستیم. واقعا چهطور شده بود که کار به این مهمی میکردم و حواسم نبود.
و جالب آن که پس از گذر از آن دوران، ترجمه نیز ناتمام ماند. امروز دیدم بیش از سیزده هزار کلمه ترجمه کردهام. تقریبا نصف کتاب را. این کشفی بزرگ برایم بود که نه، اتفاقا شور زندگی در من گرم است و شعلهور. واقعا عجیب است که در آن زمان تصمیم گرفتم به انجام چنین کاری سخت و سترگ، و عجیبتر آنکه آن زمان نمیدانستم چرا دارم چنین میکنم.
به گمانم چارهی هر نوع رخوت و بیماری بشری، کار است و فعالیت؛ زیستن در هر میزان و عمقی که توانش را داریم.
جستارهای پیشنهادی