
انسان نخستین نمیگفت میرم، میرفت. نمیگفت بده. میگرفت. نمیگفت میخوام بخورم، میخواست و میخورد.
پس از خواندن این جمله نمیدانستم بخندم، بگریم، یا لختلخت بدوم توی خیابان و فریاد بزنم: یافتم.
مشکل همین است که نمیدانم. اگر میدانستم، اگر من هم انسان نخستین بودم، الان نه مشغول ور رفتن با مشتی کلمه، بلکه وسط خیابان در گرماگرم خندهگریههای هیستریک و جوکِروار که سبب بهت و خوف دیگران میشد، نعره میکشیدم: یافتم.
ما انسان نخستین نیستیم. ما دیگر آدم نیستیم. مخصوصا نویسنده جماعت را واقعا باید از دایرهی بقیه آدمها کنار بگذارید. خوب و بدش را کاری ندارم، فقط آدم طبیعیْ دست سوی نوشتن دراز نمیکند.
فابیمو مورابیتو در کتاب به زبان مادری گریه میکنیم (که عجب اسمی، نه؟) میگوید:
«گرگور سامسا، مردی که فریاد نمیزند، به همهی پیوندها و روابطش با دیگران پشت میکند چون آخرین حلقهی اتصال ما و همنوعانمان همین فریاد است. به همین دلیل میتوانیم بگوییم سامسا حشره میشود چون فریاد نمیزند. اگر فریاد بزند، هیچ بعید نیست آن وهم هولناکی که سر صبحی به جانش افتاده بخار شود و دست از سرش بردارد. اما سامسا ترجیح میدهد فریاد بزند و دلیل و برهان بیاورد. و با هر دلیل و برهانی که میآورد مسخ او واقعیتر میشود، تا جایی که دیگر برگشتپذیر نیست. سامسا با دلیل و برهان خودش را از دیگران جدا میکند.
بنابراین میشود گفت که درونمایهی نهفتهی قصهی سامسا سیر نویسنده شدنِ آدمهاست؛ روند پذیرش بردگیای که کلمهها با خود میآورند؛ سکون و رخوت هولانگیز آدمهایی که فریاد را به فکر و خیال تبدیل میکنند. و اساسا تقدیر نویسنده همین است چون هر قصه زاییدهی فروبعلیدن فریادی از سر وحشت یا حیرت است، و درست همین جاست – در همین فضای آنیِ بازشده به سبب غیاب فریاد یا گریه – که چند کلمه از قلم چکه میکنند.»
کافکا به جای فریاد کشیدن تصمیم گرفت داستانی بنویسید دربارهی فریاد نکشیدن. بله، ما امروزیها گویا فقط فعلها را صرف میکنیم، نمیکنیم.
نقد نمایشنامهی فعل
یکی از شگفتیهای فعل فشرده کردن روایت است، یا لایهلایه کردن روایت. یعنی لایههای مختلف و غیرخطی زمانی را در سامانی فکرشده پشت سر هم میچیند. این یکی از چندین کار نبوغآمیز رضاییراد در نمایشنامهی فعل است.
این نوآوری فرمی راه میدهد به یافتههایی تازه از آدم، به حقایقی جالب، که حتی برخیها را از شدت عدمتأمل و روزمرگی نمیبینیم. مثلا در اینجا
افراشته: (به فرهاد اشاره میکند) اجازه بدید دبیر جدیدمون رو معرفی کنم، آقای کاتب، دبیر ادبیات.
(فرهاد دست خود را به سمت آرش دراز میکند. آرش پیش میآید. دست خود را بالا میآورد که با او دست بدهد، اما ناگهان بیمقدمه کشیدهای به صورت فرهاد میزند.)
آرش: ازت شکایت میکنم مرتیکهی آشغال، کاری میکنم دیگه هرگز نتونی تو هیچ مدرسهای درس بدی.
(فرهاد با بهت به او و دستان کشیدهی خود که همچنان برای دست دادن دراز مانده، نگاه میکند. آرش دستان او را میگیرد و میفشارد.)
خوشوقتم. نمیدونستم تو مدارس دخترانه دبیرهای مرد هم تدریس میکنن.
تنها با یک دیالوگ، فضایی کاملا متفاوت و متضاد شکل میگیرد. لحظهی حال همان است، ولی حال کامل نیست، واقعیت محض نیست، چیزی اضافه میشود بر واقعیت. این چیز چیست و از کجا میآید؟
وقتی برای اولین بار میخوانیم این چیز را توهم میپنداریم. نوعی آیندهبینی بدبینانه که پدر دانشآموزم شاید روزی زد زیر گوشم. این را تجربه کردهاید؟ با آدم یا آدمهایی تازه آشنا میشوید و با خود میگویید روزی خواهد رسید که ما دشمن هم خواهیم بود.
نمایشنامه کمکم حالیمان میکند که این اتفاق در حال رخ دادن نیست. یعنی لحظهی الان شخصیتها نیست. شخصیتها در آینده، سی سال، در انتهای این ماجرا ایستادهاند و دارند از آن افق به امروز چشمانداز میکنند. فقط نگاه به گذشته نیست. قصهی گذشتهی خودش را تحمیل بر واقعیت امروز و مخدوشش میکند. شاید هم تحمیل نیست، به زبان فاکنر، گذشته، هرگز گذشته نیست، واقعیتِ حال است. خودِ نمایشنامه با این رویکرد چند ناآشنا نیست. شیوا جایی میگوید: «فریاد تو توی سی سال گیر افتادی.»
این بهمریختگی یا، اگر بهتر بگویم، رویهمریختگی زمانها و رویدادهای ذهنی و عینی، چیزی است که نمایشنامهی فراواقعی را بیش از هر چیزی دیگری به واقعیت آدمیزاد جماعت نزدیک میکند.
اینطوری است که میبینیم که چهقدر زندگی بهظاهر واقعی، چهقدر فراواقعی است و چقدر زندگی ذهنی ابعاد گسترده و گسترهی وسیعی دارد و آنقدر زیاد است که حتی زندگی جسمی ما هم تابعی میشود از زندگی ذهنی و فرهنگی ما.
معنی فعل
حرف دیگر این نمایشنامه در خصوص خود فعل و نقش ماهیتی و هستیشناختیاش است. فرهاد بهدرستی به خودش میگوید که بحثش گنگ است و هنوز به نتیجه نرسیده و ابهام دارد، ولی سرآغاز محترمی است برای بحثی دامندراز. این که واقعا فعل چیست؟ چقدر عجیب است فعل قرضی از زبانهای دیگر اینقدر کم است. فعل واقعا چیست؟ حرکت؟ کردن؟ خواستن؟ اراده؟
کلمهی فعل، و در نمای دورتر وجود پدیدهای غریب به نام زبان، گویی عمل انجام دادن روی زمین را به تاخیر میاندازد. بهجای کردن، ما گرفتیم فعل را داخل سامانهای به نام زبان صرف کنیم. این شد که ما فکر کردیم. اندیشه با فکر کردن به کلمهها شروع شده گویا. فرهاد میگوید: «یوزپلنگ فعل ندارد… میپرد» و انسان نخسین هم فعل نداشت. اراده و اندیشه و انجامِ فعل هر سه چیز واحد بودند و در یک زمان و بهطور آنی بروز و نمود فیزیکی و جسمی مییافتند. ولی از وقتی که آدم فعل را اختراع کرد و به جای انجامش روی زمین، اشکال گذشته و حال و آیندهاش را توی سرش ساخت، اندیشیدن را آغازید.
چه شده است که اتفاق «میرفت» تبدیل شده است به کلمهی «میرم.» در واقع به جای رفتن، تنها فعل رفتن را میگوییم. در زبان ادایش میکنیم. تنها همین. حرکتی اما از ما در جسممان سر نمیزند. گویی تنها ذهن ما است که رفته است. ذهن رفته، اما جسم نه.
این تصویری از انسان مدرن و زباندار امروز است. ذهن و جسم در جدایی. البته که این تصویر انسان است. انسان این دو موجود دوپاره که هرگز نتوانسته و نخواهد توانست میان ذهن و عینش به یکپارچگی و اتحاد برسد. انسان همیشه در زبان در جستجویی خواهد بود که زبان قادر به یافتنش نیست، چرا که در وهلهی اول همین زبان است که فاصله انداخته میان یکپارچپی انسان و محیطش است.
این اتفاق مرا یاد قطعهای میاندازد از جستار علیه تفسیر سوزان سانتاگ:
زمانی [بود] که کسی از خود نمیپرسید یک اثر [هنری] چه میگوید، چرا که میدانست (یا فکر میکرد که میداند) اثر چه میکند…
حال ما میخواهیم با ساختن و ادا کردن مشتی فعل به فعلیت را برسیم. نمیشود. زبان مانع فعلیت است. زبان جایگزین فعلیت است. زبان خودِ فعلیت است. زبان خودِ انسان است. زبان حرکت است. زبان فعل است. زبان انسان است. زبان جهان است. زبان زندگی است و زندگی در زبان جاری است، همانطور که در ناخودآگاه جاری است.
چینش یعنی موتور معنیساز
محمد رضاییراد کاری جالب کرده با توالی رویدادها. چیزی که الان حال است بدون درنگ تبدیل میشود به گذشته و در جملهی بعد ما سی سال جلو پرتاب شدهایم و در طول این سی سال اتفاقاتی افتاده که تنها اینجا متوجهاش میشویم و به گذشته نگاه میکنیم.
این پرش زمان و ذهن جدا از لذتی که در لحظه میآفریند، در پاگردی محدود و فشرده، تصور بزرگتری به ما نشان میدهد. ما را میتواند به کُنه به ذهن شخصیت میبرد.
از فعلیت تا انفعال
به این چند جملهی فرهاد که از هم جدا هستند دقت کنیم:
- منم هیچوقت نمیدونم چی لازمه؟
- انگار جملههام ته ندارن.
- فعل جملهم رو از یاد بردهم.
چه شده است که فرهاد این چنین به بیفعلی رسیده. این تنها این نیست که نمیداند فعل جملهاش قرار بود بود چه باشد، این آدم در دنیای واقعی هم فعل محکم و قاطعی ندارد.
از وقتی که فرهاد را میشناسیم درگیر «فعل» است؛ درگیر آنکه «فعل» را تعریف کند. فعل را، کنش و واکنش را و حرکت را. اما نمیتواند. میگوید ابتدا باید دربارهی فعل رسالهاش را تمام کند و سپس شاید بتواند بگوید فعل چیست؟
این آدم هم فعل جملههایش را گم کرده و فعل زندگیاش را. شخصیتش طوری است که گویی همیشه گیج است و مات و مبهوت. از رخدادهای پیرامونش سر درنمیآورد. صداهایی را میشنود که ادا نمیشوند و کسانی را میبیند که وجود ندارند.
عشقیدن
عشق فعلی است که زیاد در نمایشنامه ازش یاد میشود. و چیزی که برایم تا آخر مبهم ماند این بود آیا فرهاد واقعا عاشق لیلا بود؟ آیا برای این عشق هم کاری کرد؟ آیا فرهاد واقعا، همانطور که پریسا میگفت، تمام توجهاش را میداد به لیلا؟ آیا فرهاد متوجه شده بود که لیلا زیر ستمگری پریسا است و باید به کمکش برود؟ آیا این یعنی فرهاد عاشق لیلا شده بود و مهمتر از همه، آیا برای عشقش فعلی هم ازش سر زده بود؟ حتی ناخودآگاه، بیآنکه خودش بداند؟ لیلا فعل کشتن را برای چه به فعلیت رساند؟
شیوا: بگید همهی این حرفها دروغه، بگید اصلا هیچ رابطهای با اون دختر نداشتید؟
فرهاد: فکر میکنید کسی باور میکنه؟
(لحظهای درنگ)
شیوا: حالا… واقعا داشتید؟
فرهاد: من-
شیوا: عاشقش بودید؟
فرهاد: من… من… من نمیدونم چی باید بگم؟
…
فرهاد: من فرهاد کاتب هستم، معلمِ این کلاس و اومدهم دربارهی «فعل» درس بدم. و میخوام مشخصا و منحصرا به شما درس بدم خانم لیلا آرش. میخوام به شما بگم «فعل» اون چیزی هست که…
(یکباره نور میرود)
گویی واقعا فرهاد فعل عشق را در تن لیلا به حرکت درآورده و وقتی حاضر نشده در ادامهی فعلیت فعل عشق کنار لیلا بماند، لیلا ترجیح داده به دُرنایی شود و به سوی خورشید پرواز کند.
حرف باد هوا نیست
با خواندن جملهای از فروید برویم به استقبال خواندن سه صفحه از نمایشنامهی فعل و بعدش قطعهای زیبا بخوانیم از حمید زنج.
«تمدن از آنجا آغاز شد که انسان به جای سنگ، کلمه پرتاب کرد.»
شیوا: پایاننامهتون دربارهی چی هست؟
فرهاد: فعل.
شیوا: چی؟
فرهاد: فعل.
شیوا: فعل؟
فرهاد: بله، فعل.
شیوا: یعنی چی فعل؟… خب چه چیز فعل؟… گذشته، حال، آینده؟
فرهاد: همهشون، همهی فعل، ماهیت فعل، ماهیت دستور.
شیوا: یعنی میخواید یه دستور زبان بنویسید؟
فرهاد: نه، میخوام بگم اسم چیه؟ صفت چیه، فعل چیه؟
شیوا: مگه نمیدونید؟
فرهاد: شما میدونید؟
شیوا: متوجه نمیشم.
فرهاد: (مأیوس) بله، مدیر گروه و استاد راهنما هم همین رو میگن. نمیتونم بهشون بفهمونم که منظور من از اسم و فعل و صفت، اسم و فعل و صفت نیست.
شیوا: پس چیه؟
فرهاد: چیستی اینها، چیستیِ اسم، چستیِ صفت، چیستیِ فعل.
شیوا: خب چی هست این چیستیِ آقای…؟
فرهاد: در دستور زبانی که من دارم بهش فکر میکنم، فعل و صفت و اسم، تعریف دستوری نداره. جایگاهشون در جمله هیچ اهمیتی نداره، بلکه جایگاهشون در هستی اهمیت داره. چه ماهیتی در هستی هست که ما به اون میگیم «اسم»؛ چی هست که ما بهش میگیم «فعل»؛ چی هست که میگیم «قید»؛ میگیم «صفت». اون چیزی که در هستی برای ما محدودیت ایجاد میکرد، یا دقیقتر بگم برای فعل قیدوبند میگذاشت ما اسمش رو گذاشتیم «قید»: هنوز، الان، همیشه. صفتها تنوع زندگی هستن، فکر کنید اگه همهش یه چیز بود، یه شکل بود، صفتها وجود نداشتن اونوقت. فعلها اما برای من یه موجود زندهن، فسیلهای زندهای که آخرین سلولهای زبان رو حفظ میکنن. چرا فسل؟ پرسیدین چرا فسیل؟
شیوا: من چیزی نپرسیدم.
فرهاد: (بیاعتنا و پرشور) آه فعل… فعل… این نقطهی عجیب زبان. فعل، فعل هست. کنش مطلق. انسان نخستین نمیگفت میرم، میرفت، نمیگفت بده، میگرفت. نمیگفت میخوام بخورم، میخواست و میخورد، مثل یوزپلنگها که چیزی جز فعل نیستن؛ خواستن، دویدن، خوردن. تا به حال فکر کردهین که چقدر زبان ما پر از واژههای قرضی هست؟ عربی، مغولی، یونانی، ترکی، انگلیسی، روسی، فرانسوی. کلی اسم، کلی صفت، حتی کلی قید، حتی حرف اضافه. ولی حتما متوجه نشدهین که تنها جزیی از زبان که هرگز زیر بار واژههای قرضی نرفته فعلها هستن: زدن، رفتن، شنیدن، دیدن، آمدن، گرفتن، دادن، است، بود، شد. اینها تنها بخش زبان هستن که در طول تاریخ در برابر همهچیز مقاومت کردهن و علیرغم همهچیز زنده موندهن. به همین دلیل فسیلهای زندهای هستن که آخرین بقایای زبان، آخرین سلول معنادار زبان رو حفظ میکنن. انگار که فعلها مثل یه جور گروه مقاومت باشن علیه-
(فرهاد ناگهان به خود میآید. در طول این گفتار، فرهاد بهتدریج آن پوستهی خشک و خجالتیاش شکافته شده و از درون آن آدمی دیگر، پر از شور و حرارت و نبوغ سربرآورده است. اما با پایان گرفتن حرفهایش ناگهان از انرژی تهی میشود و همان شرم پیشین سراغش میآید.)
خلاصه همینها…
(شیوا اما با بهتی که به شیفتگی و شیدایی بدل میشود، نگاهش میکند. تسخیرشده پیش میآید؛ دربرابرش میایستد. ناگهان یقهی فرهاد را میگیرد و او را محکم به دیوار میچسابد.)
شیوا: فکر کردی این حرفها میره تو هوا گم میشه؟…ها؟ فکر کردی میره گم میشه؟ فکر کردی میتونی اونجا وایسی و اونطوری حرف بزنی، و از اون چیزها و فکر کنی در من هیچ اتفاقی نمیافته؟ فکر کردی اون حس، اون حال در من فراموش میشه؟ با توام! فکر کردی من فراموش میکنم؟
فرهاد: ولی…ولی…
شیوا: هیچچی نگو فرهاد! خفه شو و هیچچی نگو! تو فکر کردی بعد از اون لحظه و اون حرفها همهچی میره و تموم میشه؟ جواب ده، فکر کردی که تمام این حرفها…
حمید زنج در وبلاگش در باب توضیح این جملهی فروید نوشته:
«تمدن از آنجا آغاز شد که انسان به جای سنگ، کلمه پرتاب کرد.»
انگار انسان متمدن فهمیده بود سنگها بهاندازه کافی دردناک نیستند و دیگر پاسخگوی پرخاشگری او نخواهند بود.
کلمات متنوعتر از سنگها بودند، میشد قبل از پرت کردن، انتخاب کرد که چقدر دردآور یا ویرانگر باشند. از سنگها میشد گریخت اما از کلمات نه.
درد سنگها و کبودیشان فقط تا چند روز باقی میماندند اما کلمات میتوانستند تا آخر عمر همراه روز و شب و خواب و بیداری باشند و چنان چسبنده و پنهان در گوشهای از روانمان زندگی کنند که دست هیچ رواندرمانگری در هیچ جلسه درمانی به آنها نرسد. کدام سنگ چنین قدرتمند بود؟
ما سنگهایمان را پشت درهای تمدن جا گذاشتیم، اما آموختیم که چگونه آن حجم از خشونت و بیزاری و نفرت را در ابزار دقیقترمان که کلمات بودند، بگنجانیم.
یاد گرفتیم که چطور گوشههایشان را تیز کنیم، لحن را به آن اضافه کنیم و طوری پرتابشان کنیم که حتی به نظر پیام دوستی بیایند!
انسان متمدن امروز در برابر کلمات بیدفاعتر است
چون دیگر سپری در کار نیست.
یادمان باشد قبل از پرتاب سنگها، به این فکر کنیم که هیچ انسانی رویینروان نیست!
حرف باد هوا نیست، حرف آسیب میزند.
گزینگویههایی نغز از نمایشنامهی فعل
1
فرهاد: نکنه تو هم عاشقم بودی؟
پریسا: احساس من چیزی بیبندوبارتر بود البته.
2
شما دو تا سرِ یه پاره خط بود بودین. هرگز به هم نمیرسیدین.
3
من دربارهی فعل تحقیق میکردم، در واقع دربارهی زندگی، دنیایی که فعلها ازش رخت بربستن… من یه باره با آدمی مواجه شدم که فعلِ محض بود و اونجا بود که فهمیدم من مهیای ذوب شدن توی این فعل نیستم. بله، ترس… فعلها ترسناکن و اون ترسناکتر از همه. و ترسناکترین چیز اینکه بعد از اون دیدم این نظریهی انتزاعی تبدیل شده به پرسشِ همهی زندگیِ من، به تمام مالیخولیای من. آیا فعل رو میشه زندگی کرد؟ آیا میشه تجسم محض یک فعل شد، چنان که لیلا شده بود… مثلِ… مثل یه دُرنا.
4
جهان از اینکه هست دورتر نمیره، و زبان امکانِ گشایشِ تمام وجود ما رو نداره، و زمان در دایرهای به پس و پیش میره و ما هر بار به خودمون میرسیم، به همون جایی که بودیم. این از هر ناکامیای عمیقتره.
5
لیلا: یه چند سوال داشتم.
فرهاد: سوال از این به بعد فقط تو کلاس!
لیلا: از دست من ناراحتین؟
فرهاد: دیگه اینجا نیاین خانم آرش!
لیلا: یه بار گفتین ما اسمهای خانوادگی رو ابداع کردیم، تا چیزی رو کتمان…
(صدای لیلا بهتدریج محو میشود، اما او و فرهاد هر چند بدون صدا به مکالمهشان ادامه میدهند، تنها در لحظههایی صدایشان بالا میرود و باز محو میشود.)
.
.
.
فرهاد: همهی مدرسه دارم از من و شما حرف میزنن.
لیلا: اهمیتی داره؟
فرهاد: اهمیتی…
.
.
.
فرهاد: من معلم توام. 17 سال از تو بزرگترم.
لیلا: مهمه؟
.
.
.
لیلا: عاشقم نیستید؟
(فرهاد در سکوت به لیلا خیره مانده است.)
نیستید؟
6
دیالوگها رو ازش گرفتم و خلاصهش کردم در صدای نیلبک. و با این حال در صدای نیلبک تبخیر میشد و چیزی از خودش متصاعد میکرد.
7
این شنیدهها گاهی در ذهنم مثل داستانی با نسخههای متعدد تکرار میشه.
8
در خودش فرومیریخت و در خودش سقوط میکرد.
جستارهای پیشنهادی:
- نقد نمایشنامه این زندگی بالاخره مال کیه؟
- تمدنِ روانرنجورساز، فروید و شل سیلوراستاین
- به عشق کلمه و زبان نوشتن
- هنر چیست؟
- فهم هنر، ادبیات و اسطوره؟
- خرید نمایشنامه فعل