نقد فیلم نمایش ترومن (Truman Show) | این بازیْ واقعی است

نقد فیلم نمایش ترومن | این بازیْ واقعی است

ما لُعْبَتکانیم و فلک لُعبَت‌باز
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز
یک‌چند درین بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوقِ عدم یک‌یک باز

خیام

در مصرع دوم «حقیقتی» را می‌شود صفتی قلمداد کرد برای کل مصرع قبلی: درست است که زندگی بازی است و ما هم بازیچه‌ی این بازی، اما این بازی حقیقی و واقعی است.

 بازیِ حقیقی-این دو کلمه‌ی پشتِ هم پارادوکسیکال‌اند. چطور می‌شود یک بازی حقیقی باشد؟ مگر نه آن که بازی پدیده‌ای است با قوانین و کیفیت ساختگی و سرشار از تصادف که هیچ هدف غایی و نهایی برایش وجود ندارد. اگر داشته باشد هم ما ازش بی‌خبریم. چه‌طور این بازی می‌تواند مجازی و خیالی نباشد؟

این بازی یک عنصر حقیقی و اثرگذار دارد که نامش انسان است. و حقیقت انسان چیست؟ به گمان من وجودش. اگزیستانسیالیسم همین را می‌گوید: ما وجود داریم. این که معنیِ وجود ما چیست و اصلا وجود داشتن یعنی چه، چیزهایی است که به تفصیل می‌شود درباره‌شان حرف زد، ولی بخشی از درکِ حقیقت خود برمی‌گردد به تجربه‌ی زیسته و احساس ما از وجود داشتن. به عبارت دیگر، تا زمانی که ما وجود داشتن را تجربه نکنیم و آگاه نباشیم از هستندگی خودمان، چه‌طور می‌توانیم بفهمیم معنی وجود چیست یا اصلا وجود چه‌طور چیزی است؟

در حاشیه

برای مثال در اگزیستانسیالیسم، بخشی از نشانه‌های درک وجود داشتنِ خود پس از مواجهه با سرخوردگیِ بی‌معنایی در زندگی خودش را نشان می‌دهد. جایی که امید آدم از دنیای بیرون قطع می‌شود و پوچی را می‌پذیرد و بعد از خودش می‌پرسد: من کیستم و آیا از من کاری ساخته است؟ آیا چیز ارزشمندی درون من هست؟ این یکی از راه‌های برساختنِ معنای زندگی است.

تنها سوال فلسفی موجود
آلبر کامو می‌گوید تنها یک سوال فلسفی وجود و آن اینکه: بالاخره باید خودمان را بکشیم یا نه؟ به گمان یکی از دلایلی که نباید فعلا خودمان را هلاک نکنیم این است که انسان قدرت اختیار و اثرگذاری بر زندگی‌اش را دارد. همان جمله‌ی معروف و کنایه‌آمیز سارتر: «انسان محکوم به آزادی است.»

همه‌ی ما اسارت و کنترل‌شوندگی به‌دست خانواده و جامعه را احساس می‌کنیم. به ویژه اثر محیط پیرامون در کودکی که اساسا بسیار تعیین‌کننده است. یکی از هولناک‌ترین نمونه‌های سلب قدرت اختیار را انسان در جستجوی معنای ویکتور فرانکل می‌خوانیم که بر مبنای همان کتاب و دیگر روایت‌ها و تجربه‌های انسانی تا امروز، مشخص شده است که انسان در نهایت می‌تواند عنصر اثرگذار و تعیین‌کننده در زندگی‌اش باشد، حالا هر حجم و کیفیتی که می‌خواهد داشته باشد، مهم نیست، مسئله‌ی مهمْ بودن و هستیِ آزادی در ذات آدم است. این پدیده چیزی است که انسان را به حقیقتش نزدیک می‌کند.

با این توضحیات، وجود بیش از آنکه مختصات عقلی داشته باشد، امری است احساسی. مثلا رد پای درکِ وجود را می‌شود در اثرگذاری ما روی هستی و خودمان جُست. ما بر زندگی اثر می‌گذاریم و متقابلا از زندگی اثر می‌پذیریم. همان مُغاک یا چاهِ نیچه که اگر زیادی بهش بنگری، مغاک نیز در تو خواهد نگریست. تاثیر و تاثر بین ما و زندگی حقیقت دارد. این بازی تغییر می‌کند به دست ما. آگاه شدنِ ما و تغییر کردن‌مانْ حقیقت بازی است. آن هم در شرایطی که هم انسان و هم حقیقت بی‌انتهایند.

اولین تماشای نمایش ترومن تا اواسط فیلم گیجی محض است. کارگردان تصمیم گرفته با نشان دادن تماشاگرهای برنامه‌ی تلویزیونیِ ترومن در جاهایی مثل بار و حمام و محل کار ما را وارد این بازی کند که بپرسیم این‌ها دیگر کیستند؟ اصلا چه خبر است اینجا؟ این همان بازی‌ای است که ترومن می‌خورد و با این تمهید ما نیز احساسِ ترومن را حس می‌کنیم. اوج درخشش فیلم همین نیمه‌ی ابتداییِ پرتعلیق و بسیار غریب است. اگر این صحنه‌های ابتدایی را از فیلم بگیریم، اگر رفتار عجیب آدم‌ها، اگر سقوط نورافکن از آسمان را نبینیم، اگر مکالمه‌ی مستقیم مجریِ رادیو با ترومن را نشنویم، اگر سرکوبِ حس کنجکاوی‌اش توسط معلم و همسرش توی ذوق‌مان نزد، چه‌طور می‌توانیم بفهمیم این یک بازی است. اصلا خود ترومن چه‌طور می‌توانست بفهمد یک جای کار ایراد دارد. راز خودآگاهی به گمان من شروعش از اینجاست که باید حسی از احساسات آدم به آدم حالی کند یکی از لِنگان کُمیتان لَنگ می‌زند. خرابی شروع خودآگاهی است. عنصر نامطلوب همیشه بهترین جا برای آغازیدن آگاهی و میل به سوی مطلوب است. القای این احساس و اندیشه که خودآگاهی در چه شرایطی و با چه فرایندی آغازی می‌شود، مهم‌‌ترین دستاورد نمایش ترومن است.

قدم اول آگاهی از وجود این بازی است. ترومن زمانی که از سدِ بازی گذشت، به حقیقت خودش رسید. بنابراین، آگاهی از این‌که تمام هستی یک بازی است و قواعدی دارد، روی هم رفته می‌شود خودآگاهی که همانا راز درک حقیقت خویشتن است.

به قول افلاطون که بالاترین وظیفه‌ی آموزگار را این می‌داند سرِ دانش‌پذیر را بگیرد و بچرخاند سمت مسیر درست، فیلم نمایش ترومن هم همین را نشان می‌دهد. مسیر درستْ به رسمیت شناختن وجود حقیقی خویشتن و آگاهی از اثرگذاری خود در زندگی است.

حالا اینکه هر کسی در زندگی خودش، با توجه به شرایط محیطی و ذهنی منحصربه‌فرد و ویژه‌ای که دارد، چگونه مفهوم وجود حقیقی خود را می‌فهمد و ازش چه کَره‌ای می‌گیرد، بستگی به خودش دارد. تنها حرفی که می‌شود زد این است که حقیقتی هست که باید قواعدش کشف و بازی‌ واقعی‌ای هست که باید بازی شود.

ترومن تا زمانی که نفهمید زندگی‌اش یک بازی است و قواعد بازی را نشناخت و با به دریا زدنْ مرزهای بازی‌اش را گسترش نداد، بازی‌اش تغییر نکرد. کارگردان با کشتن پدر ترومن در دریا او را از آب ترسانده بود، و حقیقت برای ترومن از میان دریا می‌گذشت. ترس همواره یکی از قواعد بازی بشری است، اما شیوه‌ی استفاده‌ و معنی‌اش برای هر کسی متفاوت است. اگر جمله‌ی کنایه‌آمیزِ یونگ: «وظیفه‌ی ما هر جایی است که ترس‌مان آنجاست» درست باشد، باید از خودمان بپرسیم ترس‌های ما درباره‌ی ما و زندگی‌مان چه می‌گوید؟ آیا ترس‌های ما نشانگرِ مسیر درک حقیقت ‌مایند؟ به عبارت دقیق‌تر، کدام یک از قواعد بازی من بر اساس ترس است و چه‌طور زندگی مرا تحت تاثیر قرار داده؟

از تماشای دوم به بعد، هر وقت ترومن دروغ می‌گفت، من خجالت می‌کشیدم. چقدر راز نداشتن برای انسان غریب است و آدم را معصوم می‌کند. در گرماگرم یکی از شرمساری‌ها گفتم: «چقدر این بدبخت هیچی ندارد.» و بعد ماندم و به این جمله فکر کردم که یعنی چی ترومن هیچ‌چیز ندارد. آدمی که دستش رو باشد، چه دارد؟ آدمی که در زندان دیگری باشد، چه از خودش دارد؟ آدمی که بازی بخورد و نداند که دارد بازی می‌خورد، چیست؟ اصلا هست؟ اگر همه‌اش جبر دیگری باشد و اختیار هیچ، انسان تبدیل به چه می‌شود؟ این را هم مدیون لحن پرکشش و گیرای فیلم هستیم که با رها کردنِ تدریجی نشانه‌هایی در دنیای فیلم، احساسِ عروسکِ خیمه‌شب‌بازی بودن را می‌سازد و آدم را غریبانه شرمگین می‌کند.

پیشنهاد می‌کنم در تماشای بعدی به این احساس شرم و احساس‌های دیگر برآمده فضا بدهید و رویشان مکث کنید و ببینید چه چیز تازه‌ای از دلش بیرون می‌آید.

جایی که دخترِ رانده‌شده از نمایش ترومن به کارگردان می‌گوید: «تو او را اسیر گرفته‌ای»، پاسخ می‌شنود که: «اگر ترومن بخواهد حقیقت را بداند، هیچ راهی نیست که بتوانیم جلودارش باشیم. او دوست دارد زندانش را.»

اگر انسان کنجکاوی و میل مهارناپذیر به کشف نداشت، چه‌طور می‌شد زنده‌مانیِ نزدیک به هشت‌صد هزار ساله‌اش را توجیه کرد؟ جسم انسان نه پشم سرماگیری دارد و نه سرعتی چون حیوانات شکارچی و گریزپا. جسم انسان سرتاسرش خواهشِ مرگ است. کنجکاوی و کشف قواعد بازیْ انسان را سرِپا نگه داشته، که اگر نبود، دوام نمی‌آورد.

چرا ترومن وارد فضای سیاه می‌شود؟ چرا مثلا نمایی از شهر یا طبیعت در ورای آن در نیست؟ سرنوشت انسان برگشت است به صندوق عدم. صندوق عدم هم می‌تواند نشانی از مرگ باشد، و هم رفتن به بازی بعدی که چیستی‌اش معلوم نیست. حرفم این است که نتیجه‌ی خودآگاهی تغییر بازی است، نه خارج شدن از بازی. بازی همیشه ادامه دارد-ما لُعْبَتِکانیم و فلک لُعبَت‌باز.

یاد مونولوگی کوبنده از زوربای یونانی می‌افتم که خسته از اسارت انسان در زندانِ وطن و نژاد و زبان، فریاد برمی‌آورد:

«ارباب، به همین نانی که می‌‌خورم سوگند، که هر چه سنم بالاتر می‌‎رود، احساس می‌کنم عن‌قریب به این سوال نیز نیازی نخواهم داشت، اعم از این‌که فردی خوب باشد یا بد، دلم به حالش می‌سوزد، دلم به حال همگی افراد بشر می‌سوزد، از دیدن هر فردِ بشر دلم به رقت درمی‌آید، با آن‌ که چنین وانمود می‌کنم که بی‌تفاوت هستم. با خود می‌گویم آن بدبخت هم انسانی است. او هم می‌خورد و می‌آشامد، عشق می‌ورزد و می‌ترسد، او هم برای خود خدا و شیطانی دارد، او هم روزی دم در خواهد کشید و همچون کنده‌چوبی به زیر خاک خواهد رفت و طعمه‌ی ماران خواهد شد.»

مرتضی مهراد در تلگرام

2 دیدگاه روشن نقد فیلم نمایش ترومن (Truman Show) | این بازیْ واقعی است

  • امروز داشتم ویس یک دوره ای رو گوش می دادم استاد دوره از ترومن شو مثال زد و این که ذهن ترومن تنها جایی بود که متعلق به خودش بود و تونست جلوی کارگردان زندگی بیرونی اش بایسته. من به ادمین دوره پز دادم که ما گروهی دیدیم و تازه یکی مون نقد قشنگی نوشته و این هم لینک مربوطه.

    چینش تصویری سایتتون زیبا شده موفق باشید

    • مرتضی مهراد

      چه عالی. خیلی جالب می‌شه وقتی آدم به یک چیز از راه‌های مختلف می‌رسه.

      ممنون از مهر شما

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.