
آنچه گذشت…
دلیجانیْ عجیب باید از جهنم بگذرد. مسافرینش ترکیبی هستند غریب از شخصیتهای مختلف. ابتدا زنی بهظاهر روسپی (دالاس) را میبینیم که زنها و قانونِ شهر تصمیم میگیرند اخراجش کنند. نفر دوم (بون) دکتری است همواره مست، و با خوشسلیقگی نویسنده و کارگردان، فیلسوفمآب و عمیق پرداخت شده است. این تضاد و کشمکشها اثر را بسیار ظریف کرده. زنِ نجیبزادهی بارداری (لوسی) نیز در دلیجان است که قصد دارد همسر فرماندهی نظامش را در لُرزدبِرگ ببیند. بانکداری کلاهبردار نیز همراهشان است و کلانتر شهر نیز به عنوان تفنگچی و محافظ دلیجان کنار دست درشکهچی خنگ مینشیند. به اینها اضافه کنید رینگو کید را که بهتازگی از زندان فرار کرده (و قاعدتا کلانتر از دیدنش خوشحال میشود، نه فقط چون جایزهاش را میگیرد، بلکه با پدر رینگو دوست بوده و دوست ندارد در دوئل لُرزدبِرگ کشته شود)، چرا که رینگو کید قصد دارد در لُرزدبِرگ انتقام پدر و برادرش را بگیرد. این ترکیب ناموزون از شخصیتها در سفری که مجبورند توی دلیجانی با فضایی فشرده و محدود و یکی دو مهمانسرا با هم سر کنند، میشود فیلمی سرحال و سرزنده.
طنازیها و تعمقها
جایی که زن روسپی و دکتر مست را از شهر اخراج میکنند، کلانتر شهر در فاصلهای بسیار نزدیک پشت سرشان با حالتی مسخره راه میرود. گویی که قصد دارد اجازه ندهد فرار کنند یا از دستور سرپیچی کنند.
اسبم، نه زنم
جایی که زنِ صاحبِ توقفگاه با اسب فرار کرده، رو به دکتر بون میگوید: «شلاقش میزدم، ولی همیشه آرام و حرفگوشکن بود. حیف شد.» دکتر میپرسد: «زنت؟» و او پاسخ میدهد: «نه، اسبم. زن را که میتوانم خیلی راحت یکی تازه بگیرم.» در حالی که از ما خنده میگیرد، به دردی عمیق اشاره میکند. اتفاقا هنرش همین است که امری دردناک را این چنین در بستر و روکشی از طنز بیان میکند.
دکتر، فیلسوف، مست
جان فورد هر سهی این صفتها به یکی داده. همین باعث شده این شخصیت مبدل شود به یکی از عمیقترینها. رابطهی شیرینی میان مستی و فیلسوفی وی برقرار است. درست از همان جنس که توی شعر کهن فارسی خودمان نیز زیاد میبینیم. اگر دکتر همیشهمست نبود، آن سخنرانیهای فیلسوفمابانهاش ممکن بود شعاری باشند و توی ذوق بزنند.
سنگهای بهظاهر کوچک
چیزهای به ظاهر بیاهمیت، ولی اثرگذاری در دلیجان حضور دارند. برای مثال، اولین بار زمانی سنگ زدن به اسبها برای حرکت دادنشان را میبینیم که رینگو کید از این کار برای راندن اسبها به داخل رودخانه استفاده میکند. دفعهی دوم زمانی است کرلیِ کلانتر برای تندتر تاختن اسبها در همهمهی حملهی سرخپوستها بهشان سنگ میزند. آخرین بار زمانی که است باز کرلی اسبِ درشکهی رینگو کید و دالاس را سنگ میزند تا به سوی آیندهی خوششان حرکت کنند، که حالا دیگر کارکردی استعاری هم پیدا کرده.

شخصیتها
فیلم باهوش است. مثلا در جایی که دالاس و دکترِ سرخوش را از شهر اخراج میکنند، دالاس از دکتر میپرسد مگر من چه کردم که حق زندگی ندارم؟ و دکتر با لحنی مُفَخم و حماسی که در هنگامههای مستی اوج میگیرد، به دالاس میگوید «ما درگیر بیماریای هستیم به نام سوگیری اجتماعی فرزندم. اما مثل من، آشغالی سربلند باش.»
این یکی از مهمترین مضامینی است که فیلم بهدقت بهش میپردازد و حسابی صیقلش میدهد. لوسی (زن فرمانده) در شأن خود نمیبیند که کنار دالاس و رینگو کید سر یک میز بنشیند، اما شرایط طوری پیش میرود که همین دالاس و رینگو کید زندگی کل مسافران دلیجان را نجات میدهند. این نجات به ویژه شامل حال لوسی میشود که اگر دالاس و دکتر نبود، معلوم نبود چه بلایی سر خودش و بچهاش میآمد. هنگامی به لردزبرگ میرسند و لوسی روی برانکارد است، برای تشکر به دالاس میگوید: «اگر کاری داشتی بهم…» ولی جملهاش را نیمهکاره رها میکند، چرا که یادش میافتد زمانی که دالاس همین را بهش گفته بود و او با نگاهِ از بالا دست رد به سینهاش زده بود. این تغییر در شخصیت نکتهی لذتبخشی است که فیلم توانسته در بسیاری از شخصیتها نشانش بدهد. کلانتری که قصد داشت رینگو را تحویل بدهد تا برادران پلامر او را نشکند، وقتی دید رینگو آنها را کشته، رهایش کرد تا با دالاس بروند زندگی تازهای شروع کنند.
در آخرین صحنه، جایی که دکتر بون در پاسخ به دعوت کلانتر برای نوشیدنی میگوید: «فقط یه گیلاس» مشخص نیست که واقعا میگوید و نشان از تحول شخصیت دارد، یا فیلمساز باهامان شوخی میکند و دستمان میاندازد. هر چه هست، ابهام شیرینی است و خیلی بهجا در بافت فیلم نشسته است.

در چندین صحنه رینگو کید، بدون اینکه دالاس را بشناسد، و صرفا به خاطر این که بانو است، رفتارهایی از سر ادب در برابر او و برای او نشان میدهد. این آدابدانی رینگو کید بهمرور هم به دالاس آرامش و اعتمادبهنفس میدهد و خود رینگو را پخته نشان میدهد.
اینطوری است که آن هالهی سیاه و شومِ «طردشدگان و آشغالهای جامعه» از بالای سرشان زدوده میشود یا به قول دکتر بون آشغالهایی سربلند میشوند. به چالش کشیدن نگاه سوگیرانه و برآمده از خشکمغزی گسترده در جامعه و دعوت به بازبینی و بازاندیشی در نگاهمان به آدمها ضربهای است که دلیجان با فرمی پرکشش و سرشار از حس زیباییشنایی موفق به ساخت و پرداختش میشود.
جستارهای پیشنهادی: