
حقایقِ پُرفروش و اصالتِ مطرود
در شرایطی که کتابهایی منتشر میشوند که سطحیاند و مبتذل و تصویری کجومعوج، ولی خوشخوراک و جامعهپسند از سیاهان به تصویر میکشند، مانک نویسندهی سیهچردهای است که ناشرها کتاب تازهاش را رد میکنند.
کاسهی صبرش از این مسخرگی لبریز میشود و با نام مستعار داستانی کلیشهای و مسخره دربارهی سیاهها مینویسد تا وضعیت نشر و فرهنگ را به سخره بگیرد (فیلمساز داستان و شخصیتهای رمانِ مانک را با خلاقیتی جالب و بامزه به تصویر میکشد). ولی به جای مسخره شدن، جدیاش میگیرند. از خوانندگان عادی گرفته تا جشنوارههای ادبی.
حالا مشکل دو تا میشود. نه تنها باید بگوید دیگران آشغال مینویسند، بلکه باید بگوید خودش هم یکی از همان آشغالها را نوشته و باید مقاومت کند در برابر چاپ و گسترش آشغالی که خودش نوشته. این کشمکش برای ما خیلی جذاب است و سوال میکنیم: «مانک قرار است چه واکنشی نشان بدهد؟»
مانک بین پذیرفتن و نپذیرفتن چاپ اثرش در تضاد و در کشمکش است. حرکات خلوضعش در برخورد با وایلیِ فیلمساز یا گفتگوهایش با ناشرها را به یاد بیاورید. کسی که میخواست واقعیت را به تصویر بکشد و علیه کلیشهها نبرد کند، خودش را هم از دست داد و حالا مجبور است، برای چرخاندن زندگی خودش و کارگزار ادبیِ نادَخِش، نقشی نخنما، خامدستانه و مزورانهای را بازی کند که نتیجهاش برای ما خندههای از تهِ دل است.
چرا این اتفاق رخ میدهد؟
فیلمساز موقعیت بسیار هوشمندانهای آفریده. مانک در موقعیت مالی و خانوادگی آشفتهای بهسر میبرد و چهار میلیون دلار عایدی برایش مثل معجزه است. طبیعی است که فکر کنیم مانک باید با خودش بگوید: «یه شب که هزار شب نمیشه» و قید آن واقعیت ارزشمندی را بزند که اصلا در ابتدا برای دفاع از آن این سناریو مسخره را شروع کرد.
حالا خودش اسیر دام خودش شده. اما مانک اصیلتر از این حرفهاست و بر این واقعیتی که مخالف باور و نگاهش به زندگیست میشورد. اسم کتاب را تغییر میدهد برای منصرف کردن ناشر از چاپ کتاب، و هر کاری که از دستش برمیآید میکند تا کتابی را که خودش نوشته زمین بزند.
و برای این کار هزینههای گزافی هم میدهد. مانک برای خودش بودن تقلا میکند و هزینه میدهد. تصورم از این فیلم این است که افتادن در بازی دیگران چقدر ساده است. از خود بیخود شدن و دیگری شدن چقدر ترغیبکننده و حتی سودآور است. ولی خود بودن هزینه دارد.
خودِ اصیل چه هزینه و نمودهایی دارد؟
شخصیت مانک بر این اساس نوشته شده است که آیا واقعا میخواهد خودش باشد یا کسی باشد برای خوشآمد دیگران؟
تمایل افراطی مانک به اصالت و واقعی بودن مینیاتور تمام فیلم داستان آمریکایی است. هر جایی که لازم باشد حرفی را بزند، میزند. مهم نیست آدمهای اطرافش ناراحت شوند. گاهی هم تند و پرخاشجو میشود. تن نمیدهد به بازی دیگران.
از ناراحت کردن و بیرون راندن دانشجویش، واکنش قاطعانهاش به دوستدخترش که مرز نگه دارد و توی حسابوکتاب مالیاش سرک نکشد، و ضمنا یادش نمیرود بهش یادآوری کند که رمان آشغال میخواند (در واقع همان رمان زرد و سطحی خودش را)، تا تلاش برای بیرون راندن برادرش نشئهاش از خانه، و مهمتر از همه، تلاش چندین و چندبارهاش برای اینکه ثابت کند کتابی که با نام مستعار نوشته، آشغالی بیش نیست.
در حرکتی جسورانه، به نویسندهی دیگری میگوید او هم آشغال مینویسد. میگوید ما دروغگو و ریاکار شدهایم و برای بابِ طبعِ دیگران بودنْ خوشرقصی میکنیم و آن زنَک نویسنده هم قبول دارد و میگوید چیز بدی نیست لزوما.
مهمترین تفاوت مانک با اطرافیانش این است که خوشرقصی را ایراد میبیند. وقتی کاری یا حرفی درست است، از کردن یا گفتنش ابایی ندارد. با هیچکسی هم تعارف ندارد. این تکاپوی مستمر و جانکاه برای پایبندی به چیزی که ارزش میداند تفاوت مانک با دیگران است.
برادرش بهش میگوید: «آدمها میخوان دوستت داشته باشن. بذار تمامت رو دوست داشته باشن.» اینطور بهنظر میرسد که گویی مانک از عمد کاری میکند تا دیگران را از خودش دور کند، ولی واقعیت چیز دیگری است. مانک خودش است. مانک چیزی را میبیند و کاری را میکند که خریدار ندارد. برای همین تصور میکنند مانک خلوضع و پرخاشجو است و به دیگران میپرد و نیاز به استراحت و مرخصی اجباری دارد.
این تصویری شفاف و دقیق است از واقعی بودن. محیط بیرون در خم کردن ما و اندازه کردنِ ما برای اینکه در قالب جامعه و محیط اطراف جا بشویم بیاندازه پیگیر و قدرتمند است. مردِ کهن میخواهد ایستادگی در برابر چنین نیرویی.
داستانی اساطیری هست به نام تختِ پروکراستس که در آن راهزنی به نام پروکراستس قربانیانش را روی تختی زنجیر میکرد. اگر بزرگتر بود، دستوپایشان را میبرید، و اگر کوتاه، میکشید تا اندازهی تخت شوند. این چیزی است که خانواده، جامعه و کلا محیط و فرهنگ اطراف از ما میخواهد.
و متاسفانه اغلب اوقات هم موفق میشوند. خیلی جاها آدم به خودش میآید و میبیند یک موجود زاقارت و بهدردنخور و پرایراد شده. عملا تبدیل شده به دیگران.
برخی آدمها نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند، چرا که مردمسواری ساده است. کافی است ببینی چه چیزی تِرِند شده و تو هم بشوی یک عدد در همان جریان. با خود بگویی مسئلهی امروز چیست و بچسبی به همان و آن را بفروشی به مردم بینوا.
دیگری بودن کاری سادهای است. مسئولیت ندارد. چالش ندارد. یکی راه را چیده و تو فقط میپیماییاش. تازه سودآور هم هست. پذیرش اجتماعی هم دارد.
یکی از مهمترین از دلایلی که ما از خود بودن دوری میکنیم این است که پذیرش اجتماعیمان را از دست میدهیم. اگر آنطوری باشیم که خودمان باور داریم باید باشیم و درست و ارزشمند است که چنین باشیم، ممکن است طرد شویم. ترس از طرد شدن احساس قدرتمندی است و میتواند ما را خیلی ساده تبدیل به دیگری کند.
مانک ترس از طرد شدن ندارد (البته نه که ندارد، دارد، و در نهایت یک وادادگی کوچک هم میدهد). اگر کسی قرار است مرا بهخاطر چیزی بخواهد که نیستم، همان بهتر که خواسته نشوم. بهتر نیست به جای نقش بازی کردن (همان نقش مسخرهای که کارگزار ادبیِ مانک مجبورش میکرد بازی کند)، خودم باشم و به دیگران اجازه دهم با خودِ واقعی من روبهرو شوند و خودِ واقعی مرا بخواهند؟ آیا این ارزشمندترین اتفاق زندگی نیست؟
جستارهای پیشنهادی:
انسانیت خریدنی نیست
یکی از زیباترین سکانسهای این فیلم زمانی است که کارگزار ادبی مانک کتاب مزخرفش را، که حسابی هم طرفدار یافته، با شرابی درجه سه مقایسه میکند و میگوید یک کارخانهی واحد، هم شراب درجه یک و لوکس تولید میکند و هم شراب درجه سه و دمدستی. همهشان لازم است. کتاب درجه سه نوشتن به این معنی نیست که نمیتوانی کتاب خوب و ادبیات واقعی بنویسی. تو هنوز همانی و این را هم بگذار جایی وسط کارنامهات. تازه اسم خودت هم که نیست و تازهتر آنکه چهار میلیون دلار هم به جیب میزنی.
پیشنهاد وسوسهکنندهای است. و به نظر میرسد مشکل و خطری هم نداشته باشد. ولی چیزی که فیلم بهمان ثابت میکند که این اخلاق و فرهنگ و تعالی انسانی درجهبردار نیست؛ نوعی کالا نیست که برای بودجههای مختلفِ مالی از سروتهاش بزنیم. انسان را نمیشود اینطوری درجهبندی است. من برداشتم این است که اینجا نمیشود وسطبازی کرد. باید در نهایت به یک طرف میل کرد. و مانک میرود سراغ این ایده که کار ضدفرهنگی و ضداخلاقی، هر طور که باشد، مخرب است (که البته تمام ماجرا این نیست و در پایانبندی شرایط کمی تغییر میکند).
خود نبودن و بازی درآوردن، تحت هر شرایطی، رفتاری ناپسند است. مانک خودش است، نه برای این که ازش سود میبرد، اتقاقا برعکس، ضرر میدهد، ولی کار درست را به خاطر درست بودنش انجام میدهد. برای اینکه نمیتواند خودش را ملزم کند به شیادی و دورویی.

چند میگیری حقیقت را بگویی؟
کار اصلیای که داستان آمریکایی میکند به سخره گرفتن آن چیزی است که به «صدای واقعی یک اقلیت» معروف شده. رسانههای جریان اصلی، حتی در سطح چیزی مثل فیلم و ادبیات، نه خبر و روزنامه، تمایل دارند آن چیزی را صدای واقعی بدانند که خودشان دوست دارند و آن چیزی که فروش میرود.
بنابراین، ما تمام مدت در حال خریدن حقایقی هستیم که عدهای تصمیم گرفتهاند حقیقت است و خیلی اتفاقی پول کلانی هم بابتش به جیب میزنند. پس از آن دیدارِ اولِ مضحک با وایلیِ فیلمساز، هنگام دستشویی سرپایی، وقتی کارگزار ادبیاش میگوید وایلی میخواهد چهار میلیون دلار اقتباس سینمایی کتابش را بخرد، مانک میگوید: «هر چی بیشتر مثل احمقها رفتار میکنم، پولدارتر میشم.»
این چیزی است که در همین کشور خودمان هم اصلا باهاش بیگانه نیستیم. جشنوارهای هنری-ادبیِ امروز ایران اغلب چیزی نیستند جز بلندگوهای پروپاگاندایی که چیزی خاصی را تبلیغ و ترویج میکنند. آن چیزهای خاص را اصیل و حقیقت میدانند و سفرهاش هم حسابی چربوچیلی است.
پایانبندی هوشمندانه
در پایان، مانک ترفندی رو میکند تا این ماجرا ختم به خیر شود. یعنی هم داستانش از دست نرود و هم اخلاق را نبازد. به وایلیِ فیلمساز پیشنهاد میدهد فیلم همین ماجرا را بسازد. یعنی همین فیلمی را که دیدیم؛ داستان این نویسنده که چنین کاری کرده.
اما در نهایت، در آخرین لحظات فیلمساز دخالت میکند و میگوید پایانبندی واقعی نیست و چیزی واقعی لازم دارد. اینجاست که مانک مجبور میشود دوباره به چیزی کلیشهای دست بیاویزد و مشتی پلیس میریزند سر یک سیاهپوست و آبکشش میکنند.
این پایانبندی هوشمندانه است چرا که مانع از آن میشود که فیلم تبدیل شود به یک پند اخلاقی. ادعا نمیکند که میشود همیشه موفق بود. انسان بخشی از محیط است، و خواه ناخواه یک جاهایی باید به محیط بیرون گردن گذاشت.
در واقع، فیلم ناظر به واقعیت است. ما همیشه پیروزِ میدان اخلاق نیستیم، و جاهایی میشویم دیگران، ولی خب این مانع از آن نمیشود که تلاش نکنیم که اخلاقی زیست کنیم.
یک نکتهی مهم و خیلی کاربردی
و نکتهی دیگر این است که دیگری بودن خیلی ناخودآگاهتر از این حرفهاست. یعنی صرف دانستن این چیزها شاید لزوما باعث تغییر نشود. آن چیزی که اثرگذار خواهد بود یافتن این الگوها در زندگی خودمان است. کجاها خودمان نیستیم و خبر هم نداریم که نیستیم؟
خودآگاهی از رفتار خودمان در این بزنگاههای بحرانی میتواند تغییر ایجاد بکند. و به این فکر کنیم چه احساسات و هیجانهایی آن موقع به ما فشار میآورد تا خودمان نباشیم: ترس، حسادت، خشم، …؟
و قطعا نمیشود همیشه و صددرصد خود واقعی بود. این نگاه واقعنگر و انسانی به آدم نیست. ولی دستکم میتوانیم انتخاب کنیم کجا چه نقشی بازی کنیم (متاسفم، ولی من فکر نمیکنم آدم کاملا خالص و خودِ واقعی وجود داشته باشد) و ناخودآگاه عروسک خیمهشببازی دیگران نشویم.
بازی و خلاقیتهای بامزه
اولین باری است که در فیلمی بازیگر نقش اول اینقدر مرا درگیر خودش میکند. بازیگر بخش بزرگی از بار فیلم را به دوش میکشد، اما با ظریفترین حرکاتش. حرکاتی که برای حصول اطمینان از رخدادشان باید چند باری فیلم را عقب ببری تا بفهمی، ولی در همان مواجههی اول احساسش میکنی.
حرکت ابروی ظریفی دارد در مواجهه با یک رمانِ زردِ مبتذل که خیلی دقیق نشان میدهد چقدر مشمئز شده و دلش بهم میخورد. وقتی میخواهد برای گیلاسِ شرابی تشکر کند که در شرایطی خورده که معذب شده و جاخورده، چرا که در خانهی زنی است که دوستپسرش سر رسیده، صدای مهیبِ قورت دادن جرعهی شرابش کل فضا را پر میکند و با صدایی خفه میگوید: «ممنون بابت شراب».
خودش سیاه است، ولی میگوید نژاد اصلا برایش مسئله نیست و نمیفهمدش، اما درست همان لحظه، برای تاکسیای دست بلند میکند که نه پیش پای او، بلکه از او گذشته، و پیش پای مردی سفیدپوست ترمز میزند. و اینگونه حرفش کامل نشده توی دهانش بیات میشود.
طنز در سرتاسر فیلم گسترانده شده و میخنداند، ولی شخصیتها لزوما کار خندهداری نمیکنند. اتفاقا خیلی هم طبیعیاند. با خودم میگویم: «طنز آنی نیست که آدم را به قهقهه بیندازد، طنز دیدن واقعیتِ عریان انسانهاست.»
فیلمشناسی:
داستان آمریکایی (2023) | American Fiction
کارگردان: کورد جفرسون
اطلاعات بیشتر در سایت IMDb
نقدهای پیشنهادی:
- نقد فیلم بازگشت (2003)
- نقد و بررسی سریال آرکین
- نقد نمایشنامه این زندگی بالاخره مال کیه؟
- نقد داستان کوتاه عربی از جمیز جویس
جستارهای پیشنهادی:
2 دیدگاه روشن نقد فیلم داستان آمریکایی (American Ficiton) | چند میگیری حقیقت رو بگی؟
چه خلاصه و نقد کامل و فکرشدهای، کیف کردم.👌👏طنز طبیعیای که این فیلم تو کل روندش داشت واقعن جذاب بود، طنزی که باعث دلزدگی و پندزدگی نمیشد و به جای سیاهنمایی با ظرافت و با اغراقهای هوشمندانهش بیننده رو به خنده مینداخت.👌🤌
ممنون از مهر شما.
چه اشارهی بهجایی. این «اغراقهای هوشمندانه» و کارتونیشده در واقع یه تلاشِ فُرمیکه برای نشوندن درون شخصیت که چقدر به نظرش این کارها مسخره و بیمعنیان.