نقد داستان بوسه اثر چخوف | داستان چیست؟

نقد داستان بوسه اثر چخوف

در روایت‌شناسی میان پیرنگ و داستان مرز می‌کشند: پیرنگ به رخدادهای ملموس اطلاق می‌شود و داستان معنا و مفهومی است که از هم چینش این رخدادها در ذهن مخاطب شکل می‌گیرد. به زبان دیگر، پیرنگ به تنهایی معنی ندارد و صرفا رخدادهایی است که با نظمی مشخص پشت هم فهرست شده‌اند و تنها زمانی معنی‌دار می‌شوند که در بافتارِ ذهن انسان قرار بگیرند. همین نظریه درباره‌ی زندگی نیز صادق است. داستان و معنایی که در ذهن ریابوویچ شکل گرفت تنها معلول آن بوسه‌ی عجیب‌وغریب در آن اتاق تاریک نبود، بلکه رخدادهای دیگری هم در کار بودند، از جمله خودش.

چخوف پیش و پس از بوسه از این افسر دون‌پایه و آدم کم‌مایه تصویری کمابیش کامل و روشن به ما نشان می‌دهد تا در سایه‌ی آن بتوانیم داستان ذهنی‌اش را بهتر درک کنیم. کسی که بدترین دورترین برداشت ممکن را از خودش دارد (کسی خودش را در قالب شنیده‌های پراکنده‌ی تحقیرآمیز چند زن بی‌اهمیت در زندگی‌اش ریخته) و بنا بر تجربه‌ی زیسته‌اش که گویا هرگز نه تنها عشقی لذت‌بخش، بلکه حتی روابط ساده‌ و معاشرت را تجربه نکرده، وقتی با بوسه‌ای از سوی (گویا) زنی مواجه می‌شود، مشخص است که تصویری که ازش در ذهنش شکل می‌گیرد، از واقعیت دور بوده و ماهیتی خیالی و بی‌سروته خواهد داشت.

بنابراین، پیرنگِ داستان ریابوویچ فقط آن بوسه نیست، بلکه مهم‌تر از آن، خودش است. تصویری که از خودش و زندگی‌اش دارد، قطعه‌های پازلی است که لازم دارد تا داستانش را کامل کند. اما در واقع کدام داستان؟ هنگامی که در دورهمی با دیگر افسران به خودش جرئت می‌دهد تا داستان بوسه را بازگوید، برخلاف انتظارش که توقع داشت تا صبح طول بکشد و اثری حماسه‌وار باشد –مانند تمام توقعات بی‌جایش– در یک دقیقه تمام شد و نتیجه‌اش چیزی جز تمسخر و تحقیر بوسه نبود.

از آنجایی که ریابوویچ تصویری منسجم و دست‌کم نزدیک به واقعیت از خودش ندارد، چیزی که از زندگی هم می‌فهمد بی‌سروته است. تحقیر خودش همان‌قدر بی‌معنی است که بزرگ کردن یک بوسه‌ی نابه‌جا. کریه پنداشتن خودش همان‌قدر متزلزل، موقتی و وابسته به الکل است که آرزویش برای وصال با بوسنده. این انتظار بیمارگونه برای دوباره دعوت شدن به عمارت ارباب آن‌قدر کودکانه است که نشان می‌دهد این آدم هیچ ضربه‌ای از ضربات روزگار بیدارش نکرده. جایی که «بی‌هیچ علتی» دستش را روی ملافه‌های آویزان بر نرده‌ی پل می‌کشد و با خیره شدن به گذر رود به این نتیجه می‌رسد که تمام هستی نابخردانه و احمقانه است، جایی است که توخالی بودنِ وجودش روی زندگی‌اش سرریز می‌شود و تمام هستی‌اش را بی‌رنگ و بی‌معنی می‌کند.

اما آن لج کردن و نرفتن به دعوتی که در انتظارش می‌سوخت. آیا باید این حرکت را رشد شخصیت قلمداد کنیم؟ حالا که فهمیده «زندگی‌اش به طرز عجیبی ناچیز، فقرزده و بی‌فروغ بوده است»، تلاش می‌کند رنگ‌ تازه‌ای به زندگی‌اش بزند؟ یا نه، همان آدم ناچیز سابق است که صرفا با دنیا سر جنگش گرفته و دوری از تجربه‌های واقعی زندگی بیشتر در عمق خالی خودش فرو می‌بَرَدَش و از دنیا دورتر می‌شود؟

وبینار رایگان «لذت کشف» در تلگرام

وبینار رایگان مرتضی مهراد

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.