
بحث مفصلی بود با مهدی. نتیجه این بود که فهمیدی محیط چهقدر در زندگی آدم اثرگذار است. محیط است که باور آدم را میسازد و باورها همهچیز زندگی آدم را.
آدمی که باوری مخرب دارد، دیوانه نیست، بلکه تنها چیزی که یاد گرفته و باور کرده این است که باید خودش را نابود کند و آنقدری که شایسته است، لایق زیستن نیست.
از تنبلیات بهش میگویی و میپرسی تو چطوری اینقدر فعالی که پاسخش آب سردی است بر سرت: «من هم گشاد کردم داداش. دروغ گفتم. من اونقدری که گفتم سگدو نمیزنم. حقیقتش حوصله دیگه ندارم. مهارت و توان کافی هم ندارم.»
بهش تبریک میگویی که به چنین چیزی رسیده. دقیق نمیدانی چطور، اما میگویی این کشف میتواند بهش کمک کند.
حرف میکشد به محیطی که اگر آدم را دانا، بامهارت، قوی و شجاع بار نیاورد، چه زجری در انتظار آدم است. زجری همسنگِ کشیدنِ همزمان وحشتِ مرگ و دردِ تولد؛ مرگِ هویت قبلی و تولدی یکی از نو. تازه این برای زمانی است که آدم توانسته آگاه شود و تغییر کند. پیش از رسیدن به این مرحله، آدمِ خودانهدامگر باید خیلی خوششانس باشد که بتواند خودش را به مرحلهی خودآگاهی و تغییر برساند.
از این همهی اینها گذشته، تنهایی هم هست. تنهایی محصول ارتباطها و حامیهایی است که هرگز نبودند. این گودْ گودِ سلحشوران است. شایسته است یادی کنیم از هنریک ایبسن در نمایشنامهی دشمن مردم (نشر بیدگل): «قویترین فرد در دنیا کسی است که از همه تنهاتر است.»
جستارهای پیشنهادی:
- بازاندیشی در لذت تنهایی | دری در کار نیست و مرد تنهای خدا
- آدم از محیط زخم میخورد
- تمدنِ روانرنجورساز، فروید و شل سیلوراستاین