فهم هنر، ادبیات و اسطوره

فهم هنر، ادبیات و اسطوره

در ادامه‌ی مجموعه جُستارهای نقد ادبی ما در حول و حوش درک و فهم هنر پیش خواهیم. (این مقالات به شکل مکتوب اینجا موجود است و در وبینار‌های زنده‌یِ پنج‌شنبه‌ها همراه با پرسش و پاسخ اجرا می‌شود و در پادکست و یوتیوب رادیو بیگانه مجدد ضبط و منتشر می‌شود).

سال 1394 در دانشگاه علامه‌ی طهران مطالعات ترجمه می‌خواندم. می‌گفتند در خوابگاه یک عدد دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات فارسی می‌زییَد که نابغه است. روزی نابغه را دیدم و باهاش درباره‌ی کاربرد روانکاوی در ادبیات حرف زدم. از واکنشش خشکم زد: «آقا! ول کن. روانکاوی چیه؟ بذار داستان‌‎مون رو بخونیم.»

هنر پدیده‌ای منزوی نیست. چرا که اگر منزوی باشیم، دیگر پرسشگری معنی نخواهد داشت. در دنیایی که تویش تنها هستیم، درباره‌ی چه چیزی سوال خواهیم داشت؟ اصلا مگر در دنیای منفرد، معنی شکل می‌گیرد. می‌دانیم برای آفرینش معنی دست‌کم دو چیز متضاد لازم داریم. این ماهیت فهم هنر است.

این جستار تاکیدی است بر اهمیت پرسشگری و نگاهِ فراگیر (در برابر انفعال و انزوا) در فهم ادبیات و سینما. کریستین تامپسن در کتاب شکستن حفاظ شیشه‌ای باور دارد که منتقد خوب و آدم هنرفهم کسی است که می‌تواند بهترین پرسش‌ها را از اثر هنری بپرسد. این گزاره‌ای بنیادین در هنر است. هر چه‌قدر بتوان پرسش‌های بهتر و مفیدتری از آثار هنری پرسید، به پاسخ‌ها و معانی بهتری خواهیم رسید.

بیشتر از نصف فهم هر چیزی این است که ما چه پرسش‌هایی داریم. پرسش‌های ما در عمل منعکس‌کننده‌ی فلسفه‌ و نگاه ما به مسائل است. و همچنین پرسش نشان می‌دهد ما چه‌قدر مطالعه داشته‌ایم و چه‌قدر عمیق توانسته‌ایم فکر کنیم. پرسش بخشی زیادی از درون پرسشگر را عریان و مسیر پیش رویش را تعیین می‌کند.

برای پاسخ به این سوال باید برویم سراغ ماهیت هنر.

در جستارِ ادبیات، سینما و زندگی روزمره برای درک ماهیت هنر رفتیم سراغ دو فیلسوف. از افلاطون استفاده کردیم که باور داشت هنر تقلید است و آمدیم جلوتر و با آراء نیچه به افلاطون پاسخ دادیم و گفتیم هنر نه تقلید حقیقت زندگی، بلکه آفریدن حقیقتی مستقل است.

هنوز که هنوز است که نتوانسته‌ام آن نخبه‌ی ادبیات دانشگاه علامه را درک کنم. چه‌طور شد که فکر کرد ادبیات جزیره‌ای جدا برای خودش است. این یعنی روانکاوی، فلسفه و جامعه‌شناسی و … هر یک جزایری جدا و بی‌ارتباط با یک‌دیگرند و هیچ پیوندی با هم ندارند. خِرد چه می‌گوید؟

مثلا وقتی در جامعه هستیم، دیگر فردیت روانشناختی نداریم و تنها عنصری جامعه‌شناختی محسوب می‌شویم؟ می‌خواهم بپرسم آیا می‌توانیم روانکاوی و جامعه‌شناسی را کامل از هم جدا کنیم؟

این نوع ‌دسته‌بندی کار علم است. چیز بدی هم نیست، اما نباید دچار سوءتفاهم شد. این‌ها در نهایت یک چیزند: زندگی انسانی. این‌طوری از هم تفکیک شده‌اند تا قابلیت بررسی و آزمایش علمی داشته باشند. اما از هم مستقل که نیستند.

فروید عاشق داستایفسکی بود. می‌گفت در امرِ روانکاوی، او در برابر داستایفسکی یک فردِ عامی بیش نیست. نیچه هم داستایفسکی را ستایش می‌کرد و او را تنها روانشناسی می‌دانست که توانسته چیزی ازش بیاموزد.

یک روانکاو و یک فیلسوف! آخر شما را به ادبیات و داستایفسکی چه‌کار؟

یکی‌تان باید در باب اندیشه‌های انتراعی فلسفه‌بافی بکند و آن یکی‌تان بیمار ببیند، نه که رمان بخوانید. چرا فروید باید اختلال روانی اودیپ را از نمایشنامه‌ی اودیپ شهریار بگیرد؟ نمایشنامه‌ای که حدود 2400 سال پیش نوشته شده، توضیح‌گرِ اختلال روانیِ انسان امروز است. ادبیات، چونان زمینی مانا و حاصل‌خیر، مادر است و انسان در دامنش متولد می‌شود.

علم جدا می‌کند و ادبیات یکپارچه می‌سازد. این چیزی است که یوسا در جستار چرا ادبیات؟ می‌گوید. ادبیات می‌تواند فرهنگ بسازد. در ادبیات اصطلاحی هست به نام جمهوری ادبیات. ادبیات را قلمرویی قلمداد می‌کنند که ساکنانی ویژه دارد. کسانی که اهل ادبیات‌اند. بنابراین، ادبیات سرتاسرش یک زندگی کامل است. آنقدر کامل که مارسل پروست می‌گوید: «تنها زندگی واقعا زیسته ادبیات است». برداشت من از این جمله این است که تنها در ادبیات است که زندگی آدم به سرانجام و معنی می‌رسد.

زندگی ما انسان‌های واقعی روی زمین کِی چنین چیزی را تجربه می‌کند؟ زندگی روی زمین تا آخرین لحظه هیچ از ابهامش کم نمی‌شود و بسیاری رازها برای همیشه حل‌نشده باقی می‌ماند. این است که ادبیات یعنی تمام زندگی. این است که برای فهم هنر، ابتدا باید بدانیم هنر یعنی چه.

نویسنده تنها داستان و روایت می‌سازد. و تنها با فرمِ داستانی می‌تواند موقعیتی خلق کند بسیار شبیه زندگی؛ تا جایی که می‌شود تجربه‌ای دستِ ‌اول، حاوی درکِ عاطفی و احساسی و معنی‌دار، گویی واقعا این خود ما بوده‌ایم که آن تجربه را زیست کرده‌ایم. این جادوی فرم در هنر است.

و جادوی دیگر این است که ما هر روز و هر لحظه توان چنین تجربه‌ها و کشف و شهودهایی را نداریم. روزهای زیادی در زندگی در ملال می‌گذرد. اما ادبیات هر لحظه می‌تواند روح و روان و وجود ما پالایش کرده و به‌مان معنی و کشف بدهد.

ادبیات فقط این نیست که شخصی مشخص مثلا داستانی نوشته باشد. ادبیات در شکل دیگری نیز در زندگی انسانی ظهور می‌کند و آن اساطیر است.

محمدحسن شهواری در کتاب حرکت در مه اسطوره را چنین تعریف می‌کند: «کلمه‌ی اسطوره معرب هیستوریای یونانی است، که خود به معنای جست‌وجو، آگاهی و داستان است. به زبان ساده، اسطوره یعنی جست‌وجوی آگاهی (در همه‌ی اشکال آن) و تبدیل آن به داستان. بنابراین گزافه نیست اگر بگوییم اسطوره‌ها چکیده‌ی دانش بشری هستند و هیچ غریب نیست اگر بشر حداقل در مورد خودش طی هشت میلیون سال [هشتصد هزار سال باید صحیح باشد! توضیح و لینک از من*] بیشتر از پانصد و شصت سال دانش کسب کرده باشد. دوران مدرن فقط‌وفقط هفت‌هزارمِ درصدِ کل تاریخ بشر است.»

اسطوره حتی از اولین تمدن بشری نیز بسیار عقب‌تر است. تمدن بین‌النهرین تنها  چهار هزار سال عمر دارد. این ریشه‌داری داستان و ادبیات را در ذات وجود آدم نشان می‌دهد. گویی حتی داستان ذات بشر است.

 چرا اجداد ما در زمانی این چنین دور تصمیم گرفتند داستان‌های اساطیری را بگویند؟ و مهم‌تر آن چه‌طور این همه سال دوام آورده؟ وقتی از منظر داروینی و زنده‌مانی قضیه را ببینیم سوال جالب‌تری پیش کشیده می‌شود، چرا که بر اساس نظریه‌ی داروین سازگارها و سودآورها زنده می‌مانند؟ اسطوره به چه نحوی توانسته با زیست انسانی به سازگاری و هماهنگی برسد؟ و چه سودی به انسان می‌دهد که آدم تصمیم گرفته زنده نگه‌اش دارد؟ چه‌طور اساطیر سبب زنده‌مانی و تداوم ژن انسان می‌شود که از زمانی بسیار کُهن این‌‎طور دودستی چسبیده‌ایم بهش؟

  اسطوره دانش بشری است. شناخت هستی و خود است در قالب داستان. ما برای درک هر چیزی از داستان استفاده می‌کنیم. داستان ابزار شناخت بشر است. روانشناسی و هنر از داستان‌های اساطیری (و کهن‌‌الگوها) برای پیشبرد کارشان استفاده می‌کنند. چرا که اگر بنیاد بر اسطوره و کهن‌الگو باشد، درمان‌جو در اتاق درمان‌گر و خواننده‌ در مواجهه با داستان، هر دو می‌توانند ارتباطی انسانی و عمیق با درون خودشان برقرار کنند، چرا که اسطوره ابزاری آزمایش و اثبات ‌شده در درازای سده‌ها و به راهی امن و مطمئن مبدل شده برای رسیدن به عمق انسان.

ادبیات فرزند خلف اسطوره است.

برگردیم به فروید و نیچه. این دو برای فهم خودشان و کارشان رفتند سراغ ادبیات. چرا که تنها در ادبیات است که می‌توان انسانی یکپارچه یافت؛ می‌شود یک زندگی را از اول تا آخر تجربه و زیست کرد. همان چیزی که پروست می‌گوید. یعنی برای فهمیدن معنی زندگی باید به ادبیات رجوع کرد. ادبیات مادر است و انسان در دامنش کشف می‌شود.

آلبر کامو را چرا نگوییم که اساسا فلسفه را گره زد به ادبیات. از ادبیات استفاده کرد برای بیان فلسفی خودش. کامو با معنی زندگی درگیر بود. و آن را در ادبیات و اساطیر می‌یافت. می‌گفت اسطوره خود ماییم و هر لحظه آن را زندگی می‌کنیم.

ادبیات گویی تجسم و تجسد زندگی است. هنر تنِ زندگی است. هنر جایی است که تمامیت بشر به شکلی عینی و ملموس بروز می‌کند و آن زندگی آینه‌ای تمام‌قد است در برابر ما و زندگی. ادبیات از زندگی می‌گیرد و آن را با فرم به چیزی قابل‌فهم برای عقل و احساس تبدیل می‌کند.

دیدیم چرا برای درک و فهم هنر نیاز به دانش‌های گسترده‌ای زندگی داریم. ادبیات خود زندگی است و برای فهم زندگی تنها یک ابزار کافی نیست.

بنابراین، با این آگاهی خواهیم دانست از چه فیلمی باید پرسش فلسفی بکنیم. کِی سوال روانشناختی و کِی سوال جامعه‌شناختی بکنیم. برای فهم هنر و ادبیات نیاز به دانش و خرد گسترده‌ای داریم.

قصدم از گفتن این موارد این است که دوست دارم کارمان را از پایه‌ها و مبناها شروع کنیم، با بنیاد نظری محکم. یعنی بدانیم واقعا چه کار می‌کنیم و درک کنیم این کار ارزشمندی است. کار دم‌دستی و مشتی حرف‌های پراکنده نیست. مسیر و استراتژی دارد.

یکی از مهم ابزارهای تحلیل فیلم توجه به ظاهر آثار هنری است. یعنی باید بتوانیم در دقت ظاهر چیزها را بیاموزیم.

برای کار پیشنهاد می‌کنم سریال مدرنِ شرلوک هلمز، ساخته‌ی 2010 تا 2017، را تماشا کنید. هم ارزش هنری هم دارد و هم خیلی سرگرم‌کننده است. هم مهارت ظاهربینی‌مات تقویت می‌شود، و تماشای نابغه‌ای چون شولوک همیشه نفس‌گیر و جان‌بخش است.

وبینار رایگان «لذت کشف»

وبینار رایگان مرتضی مهراد نقد فیلم

2 دیدگاه روشن فهم هنر، ادبیات و اسطوره

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.