
طی دو سال تمامش کردم.
غمگینم.
گویی تمام مدت جرعهجرعه لبی تر میکردم تا تمام نشود.
«خدایی که باورش نداشتیْ نگهدارت، زوربای وحشی و عزیزم!»
با جزئیات دربارهاش خواهم نوشت، ولی عجالتا بخشی از پایانبندیاش را عینا برایتان نقل میکنم، که بیارتباط با یادداشت قبلی در باب روح و شهود نیست.
در کاندیا تلگرافی به دستم رسید. با دستهایی لرزان آن را گرفتم. قبل از باز کردن پاکت، مدتی خیره به آن نگاه کردم. میدانستم در آن چه نوشته. با قاطعیت کامل از تعداد کلمات و حتی از تعداد حروف آن باخبر بودم. دلم میخواست بدون گشودن آن را پاره کنم. در حالی که میدانستم در آن چه نوشته شده، دیگر خواندن آن چه لزومی داشت.
ولی دریغا که انسان حتی به روح خود اعتماد و اطمینان ندارد. منطق، آن دُکاندار جاودانی، روح را ریشخند میکند. درست به همان نحو که ما به کارهای جادوگران و پیرزنانِ اهل سحر و جادو، یا به پیرعجوزههای عجیب و غریب میخندیم. لاجرم را پاکت را گشودم.
لینک تهیهی کتاب زوربای یونانی (پیشنهاد من ترجمهی محمود مصاحب، از نشر نگاه است)
جستارهای پیشنهادی: