جناب ابر | شعری از بیژن نجدی

جناب ابر | شعری از بیژن نجدی

و حتی نیست نیمکتی بر البرز
که بنشیند گاهی ابر
پس صندلی گذاشته‌ام در بالکن
دست‌های باران در دستم سرد
بفرمائید بنشینید بارانِ بالابلند من
بر سقف پشتی گذاشته‌ام، بالش، که تکیه کنی
با تو هستم ابر
جناب ابر

خب
بیا حرف بزنیم. حرف بزنیم. حرف بزنیم.
آن بالا چه می‌گذرد ابر؟
فرشتگان خوب‌اند؟
خورشید پیر شده؟
ماه چه کار می‌کند؟
سه چهار شب پیش همین طرف‌ها بود
همین طرف‌ها… ابر
پشتِ شاخه‌ی انجیر، در آغوش درخت حیاط من

راستی! شما هم، سنگ‌ها را، سنگ‌ها را می‌بینید ابر
آن سنگ‌های آسمانی و تکه‌های شهاب را؟
شاید منظومه‌ای آن‌جاست
که شلیک می‌کند به منظومه‌ای دیگر

ستاره‌ای دیده‌اید سوگوارِ ستاره‌ها؟
نعش ستاره‌ای در دست؟
آیا دیده‌‌اید نعش ستاره‌ای در دست؟

نه؟ اصلاً؟ هیچ؟
پس نگاه کنید به قاره‌های ما
به سرنوشت خاک
خواهش می‌کنم نگاه کن باران
ببین با تو هستم ابر
پیش از آنکه راهی سفر بشوید
از رویای من تا زاگرس
از دست‌هایم تا البرز

شعر: بیژن نجدی
آوازخوان: جوما

اینجا می‌توانید آوازش را گوش کنید.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.