بازاندیشی در لذت تنهایی | دری در کار نیست و مرد تنهای خدا

دری در کار نیست مرد تنهای خدا تامس ولف مرتضی مهراد تنهایی

برای پاسخ به این رفته‌ام سراغ جُستار مرد تنهای خدا از کتاب دری در کار نیست، اثر تامس وُلف، از نشر گمان. دلیل علاقه‌ام به این متن از دو سرچشمه می‌آید: اول این‌که متنی است پر از اندیشه‌ورزی دقیق که مفهوم تنهایی را کالبدشکافی می‌کند، و دوم، یک قطعه‌ی ادبی است.

منظورم از قطعه‌ی ادبی آن است که عواطف و احساسات آدم را طوری درگیر می‌کند که گویی همان لحظه در گرماگرم تجربه‌ی آنهاییم.

این تجربه‌ی احساسات و عواطف را، در کنار آگاهی از آنها، می‌توان «یک زندگیِ کامل مینیاتوری» نامید. همان چیزی که مارسل پروست می‌گوید: تنها زندگی‌ واقعا زیسته ادبیات است. در این قطعه‌ی ادبی اندیشگانی ما به طور کامل تنهایی را زندگی و تجربه می‌کنیم.

اصل جمله‌ی مارسل پروست چنین است:

«عظمت هنر واقعی، بازیافتن و بازگرفتن و شناساندن واقعیتی است که دور از آن زندگی می‌کنیم، واقعیتی که چیزی نیست جُز زندگی‌مان، زندگی واقعی، زندگی سرانجام کشف و روشن‌شده، در نتیجه، تنها زندگی براستی زیسته، ادبیات است

از کتاب در جستجوی زمان از دست رفته (جلد هفتم | زمان بازیافته)

به زبان دیگر، هنر و ادبیات یعنی نشان دادن چیزی که هست، به شکلی که هرگز نبوده. به شکلی تازه. به شکلی که معنی دارد. زندگی واقعی، اگر نگویم همیشه، اغلب مواقع تنها هرج‌ومرج صرف است، و نمی‌توان معنی و مفهومی ازش بیرون کشید، و معنای زندگی ما در داستان‌ها و روایت‌هایی شکل می‌گیرد که ما از زندگی‌مان برای خودمان تعریف می‌کنیم.

حکایت فیل در تاریکی مولاناست دیگر. ما تصویر کاملی از زندگی که نداریم. تنها چیزی که داریم داستان‌هایی است که درباره‌ی زندگی برای خودمان می‌گوییم. این داستان‌ها هم نشانگر تمام زندگی نیستند، بلکه تلاش می‌کنند گوشه‌هایی خاص را بیشتر و بهتر روشن کنند.

فهمیدن زندگی بدون داستان و روایت غیرممکن است. این داستان هم منظور لزوما داستایفسکی نیست. اولین داستان‌هایی که بشر ساخت، که همانا اولین دانش و خرد بشری قلمداد می‌شوند، اسطوره‌ها بودند. داستان خدایانی که زندگی آدمیان در دست‌شان بود. در واقع، این داستان‌ها همان علم امروز‌ی‌اند، داستان‌هایی برای درک طبیعت و رفتار آدمیان.

داستان‌های اساطیری آن‌قدر دقیق‌اند که امروز از کهن‌الگوهایش در شناخت شخصیت آدم‌ها و یا نوشتن شخصیت‌های داستانی ازشان استفاده می‌شود. بنابراین، در یک معنی می‌شود گفت داستان علم و خرد بشری هم هست، اما محدود به آن نیست. داستان بزرگ‌تر از علم است. داستان زمینی است که علم در آن می‌تواند ریشه و رشد کند.

بنابراین، داستان و ادبیات یعنی تمام چیزی که از زندگی می‌فهمیم، به نوعی کل زندگی ما آدم‌ها همان داستان‌هایی که می‌گوییم و می‌خوانیم.

و مُرادم از زندگیِ کامل این است که تامس وُلف دست ما را می‌گیرد و در هفتْ شهرِ تنهایی می‌چرخاند. نتیجه‌ی این گردش آن است که تنهایی را بهتر می‌شناسیم. آشناتر می‌شویم با زخم‌هایی که می‌زند و شادی‌هایی که می‌افزاید. جستار مرد تنهای خدای وُلف یک راهنمای گردشگری به دنیای تنهایی است.

جایی که وقتی ازش خارج می‌شوی، دست در دست تنهایی بیرون می‌آیی و دیگر تنها نیستی. بلکه آشناتری به چیزی که عمری ازش فراری بودی و چه بسا مایه‌ی سنگینی و کُندی زندگی‌ات می‌دانستی.

در این یادداشت بخش‌هایی از این جستار را می‌آورم و بسته به شرایط، درباره‌اش بحث و گفت‌وگو می‌کنیم.

«برای تنها زیستن، چنان که من زیسته‌ام، آدمی باید بی‌پرواییِ خداوند، ایمانِ توأم با آرامشِ راهبِ گوشه‌نشین و تسخیرناپذیری جبل‌الطارق را داشته باشد. گاهی که اینها را ندارم، هر چیزی، تمام چیزها، همه‌چیز و هیچ‌چیز جزئی‌ترین اتفاق، سطحی‌ترین کلمات می‌تواند زره و سپرم را در هم بشکند، دستانم را به رعشه بیندازد، قلبم را به هراسی سردْ بفشارد و دلم را آکنده از ماده‌ی سیاهی از جنس عجزی چندش‌آور کند. و این گاهی چیزی نیست جز سایه‌ای که از مقابل آفتاب می‌گذرد؛ گاهی چیزی نیست جز آفتابِ داغ و پرتوِ شیری‌رنگ ماه اوت، یا زشتیِ عیانِ گسترنده و نجابتِ ناپاکِ خیابان‌های بروکلین که در دورنمای ملال‌آورِ پرتورهای شیری‌رنگ محو می‌شود و یادآورِ فلاکتِ توان‌فرسای بیشمار زندگیِ بی‌روح و بی‌نام‌ونشان است. گاهی تنهاْ زشتیِ ملال‌آور تکه‌بتونی خام است، یا گرمایی که زبانه می‌کشد بر فراز میلیون‌ها ماشین که سوسک‌وار و شتابان در خیابان‌های داغ روانه‌اند، یا رخوتی که پاشیده روی پارگینگ‌های خالی، یا هیاهوی درهم‌کوبنده‌ی متروِ شیکاگو، یا انبوه انسان‌های رانده‌ی زمین که در خشمی برانگیخته همواره خود را به پیش می‌کشند و شتابان روانه‌اند به هیچ‌کجا.»

تک‌تک کلمه‌ها اهمیت دارند و باید دقت کرد وقتی می‌نویسد «برای تنها زیستن»؛ نمی‌نویسد برای تنها بودن یا تنهایی، نه، برای اینکه در عین حال که آدم تنهاست، بتواند زندگی کند. نه اینکه صرفا زنده بماند.

آدم تنها نیاز به ایمان دارد، به جسارت، به استواری و آرامش. برای تنها زیستن باید این‌ها را داشت. اما تامس ولف آن‌قدر باهوش و سردوگرم‌چشیده است که ادعا نکند آدم همیشه مجهز به این به سپرها است یا باید مجهز باشد. بلکه می‌گوید آدم این‌‎ها دارد و گاهی نیز این‌ها از دست می‌دهد. اما چه بلایی سرِ آدم تنها می‌آید وقتی ندارد این‌ها را.

آدم تنها به جایی می‌رسد که حتی گذر سایه‌ای او را وحشت‌زده می‌کند. و تنهایی را در همه‌چیز می‌بیند. از سیمان گرفته تا در ملال و کشندگی یک پارکینگ تهی از خودرو.

وقتی می‌گویم این یک قطعه‌ی ادبی است که احساس و عاطفه‌ی آدم را درگیر خودش و وارد فضا می‌کند همین است. زین پس ما اگر پارکینگ خالی دیدیم این یادداشت ولف در ما زنده خواهد شد و تنهایی دیگر مفهومی ذهنی و انتزاعی نخواهد بود، بلکه حالا دیگر دنیایی ملموس و قابل درک برایمان می‌شود.

هر چه بیشتر می‌خوانم بیشتر متوجه می‌شوم که حالا چه‌قدر عمیق‌تر می‌توانم تنهایی را درک کنم. من نیز همیشه آدم تنهایی بوده‌ام، ولی هرگز به اندازه‌ی امروز با تنهایی آشنا نشده بودم. ببینید این قطعه چه‌قدر خودِ تنهایی است در قالب کلمه‌ها:

«گاهی تنهاْ زشتیِ ملال‌آور تکه‌بتونی خام است.»

یک تکه بتون همیشه ما را تنهاتر می‌کرده، ولی چه غافل بودیم ازش.

«مردِ تنها، مرد تراژیک نیز هست. همواره مردی‌ست که زندگی را چه بسیار دوست می‌دارد—یعنی او مردِ مسرور است. هیچ تناقضی در این جملات نیست. جوهر تراژدیِ انسانی در تنهایی نفته است، نه در کشمکش. و همان‌طور که نویسنده‌ی تراژیکِ بزرگ (می‌گویم «نویسنده‌ی تراژیک» تا تاکیدی باشد بر تمایزش با «تراژدی‌نویس»): همان‌طور که نویسنده‌ی تراژیکِ بزرگ—ایوب، سوفوکل،  دانته، میلتون، سوئیفت، داستایفسکی—هماره مردِ تنها بوده، هم‌زمان مردی بوده که زندگی را دوست‌تر می‌داشته و ژرف‌ترین حس سرور را در دل داشته است. کیفیت و جوهر راستینِ سرورِ بشری که در آثار این نویسندگان تراژیکِ بزرگ نهفته در هیج‌کجای دیگری از کلِ پیشینه‌ی حیاتِ بشر بر کره‌ی خاکی یافت نمی‌شود… چرا که نویسنده‌ی تراژیک می‌داند که سرور در قلبِ اندوه ریشه دارد، که شوریدگی از رگه‌ی سرخی از دردِ ناغافل سربرمی‌آورد.»

آدم‌های تنها همان‌طور که به ناگاه پژمرده می‌شوند، همان‌طور ناگهانی نیز زندگی‌شان پر از زندگی و سرور می‌شود. این شاید به بی‌قانونی زندگی آدم‌های تنها تعبیر شود، ولی در عین حال نشانه‌هایی دارد از بدویت و طبیعی بودن زندگی.

مرا یاد حافظ خودمان می‌اندازد:

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

«کیفیت و جوهر راستینِ سرورِ بشری که در آثار این نویسندگان تراژیکِ بزرگ نهفته در هیج‌کجای دیگری از کلِ پیشینه‌ی حیاتِ بشر بر کره‌ی خاکی یافت نمی‌شود… چرا که نویسنده‌ی تراژیک می‌داند که سرور در قلبِ اندوه ریشه دارد.»

و زیباترین و پرتضادترین قطعه‌اش همین است. آدمِ تنها چون تنها است دلیلی بر این نیست که همیشه ماتم‌زده و مغموم است. اتفاقا به روایت تامس ولف، آدم‌های تنها کسانی هستند که واقعیتِ و جوهره‌ی سرور و شادی بشری را فهمیده‌اند.

و جالب‌تر آن‌که برای اثبات این ادعایش رفته سراغ ادبیات و نویسندگان بزرگ تاریخ. کسانی که سوزناک‌ترین تراژدی‌های تاریخ را نوشته‌اند، و ناگفته پیداست که زندگی خودشان هم اصلا بی‌غم نبوده، ولی توانسته‌اند در دنیای ادبیات سرور و شادی را کشف کنند.

و این جادوی هنر و ادبیات است که به آدمی غمگین این توانایی را می‌دهد که بتواند غمش را به سرور تبدیل کند. جایی است که می‌تواند زندگی‌اش را معنی کند و در قدمی بزرگ‌تر، به زندگی خوانندگانش نیز معنی بدهد.

«دریافته‌ام که شریط پابه‌جای و ابدیِ حیاتِ انسان نه عشق، بل تنهایی‌ست. عشق فی‌نفسه شرطِ حیات ما نیست. عشق گُلی نادر و گران‌بهاست. گاه گلی‌ست که حیات می‌بخشد و دیوارِ سیاه تنهایی را در هم می‌شکند و ما را به مصاحبتِ زندگی و خانواده‌ی زمین اخوتِ میان آدمیان بازمی‌گرداند. اما گاه نیز گلی‌ست آورنده‌ی مرگ و درد و تاریکی؛ و شاید شرحه‌شرحه‌‎ شدن دل و جنون ذهن را در خود داشته باشد… هیچ‌کس در این کره‌ی خاکی نمی‌تواند بگوید که این گلِ عشق چطور یا چرا یا به چه شکل، با زندگی یا مرگ، یا پیروزی یا شکست، یا سرور یا جنون نزد ما می‌آید. اما می‌دانم که در آخر راه، تا ابد در آخر راهِ ما—ما آوارگانِ رانده‌ی بی‌خانه و بی‌کاشانه و بی‌دَرِ این زندگی، ما تنهایان—سیمای سیاه رفیقمان، تنهایی، ابدالابد چشم‌انتظار است.»

تصورم بر این است که باید کاری کرد برای تنهایی. نه برای کاستنش، بلکه برای کنار آمدن با آن. آدمی که زیادی تنها بوده، با یافتن سروهمسر و چند دوست تنهایی‌اش در چشم‌برنم‌زدنی از بین نمی‌رود. بلکه از شکلی به شکل دیگر درمی‌آید. آدم‌ها تنها زاده می‌شوند و تنها می‌زیند.

پرسش این است که تنهایی چه از آدم می‌گیرد؟ یا بهتر است بپرسم جمع چه به آدم می‌دهد؟ دوستی می‌گفت اگر تو تنها نبودی و کس‌وکار داشتی، الان قبله‌ی قبیله‌ای بودی و خدایی می‌کردی. هاشم صالح در کتاب نبوغ و جنون تعریف نغزی از نابغه می‌دهد: نابغه کسی است که آدم‌ها هر چه بیشتر به نبوغش اعتراف کنند.

خب جایی که شاهد و معترفی برای نبوغ آدمِ تنها نیست، چطور می‌تواند نبوغش را صدر مجلس بنشاند؟ نمی‌دانم چطور. راهی در کیسه ندارم و تنها گمان می‌برم. گمانم این است که آدم باید «ایمان» داشته باشد. برای آدم تنها تنها سلاح ایمان کار می‌کند و بس. تنهای بی‌ایمان آخرین سنگرش را هم باخته و کارش یکسره می‌شود.

ایمان باوری است راسخ و برآمده از جایی فراتر از عقل و منطق. عقل سلیم هرگز خطر برای ایمان را توجیه‌پذیر نمی‌داند. ایمان به مقدس آتشی که درون آدم شعله می‌کشد. ایمان شاید سپری باشد در برابر آبی که می‌پاشند.

ایمانْ ایمان به چیزی درون آدم است که تنها خود می‌داند که داردش. ایمان به نیرویی که می‌تواند او را هم زنده نگه دارد و هم سربلند و سرافراز. ایمان به این که من می‌دانم که اخگرهای به پروازدرآمده‌ی نبوغْ آسمان شبم را سوسوزن کرده‌اند.

ارتباط نیاز آدم‌هاست، همان‌طور که خوراک. آدمِ تنها باید بی‌خوراک و با ایمان بِزیید. همان‌طور که راهب بودایی بی‌هیچ نوش و خوری مدت‌های مدید در کوهستانی سرد می‌نشیند و باورش را صیقل می‌دهد که ایمان است که زنده و سالم نگه‌اش می‌دارد.

آدمِ تنها باید ایمان داشته باشد که تنهایی والد و فرزند اوست، ایمان داشته باشد که تنهایی هم یک زندگی است، گرچه جانکاه و نیازمند صبر ایوب.

آدمِ تنها باید ایمان داشته باشد که تنهاست. و بداند لذت تنهایی سراغ تنهایانی می‌رود که سرور را در قلبِ اندوه می‌بینند.

وبینار رایگان «لذت کشف»

وبینار رایگان مرتضی مهراد نقد فیلم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.