آگاهی از ذهن و فکر با دنیل کانمن

آگاهی از ذهن و فکر با دنیل کانمن

مدتی پیش عضو یک محفل نقد داستان بودم. داستانی برایشان فرستادم. در جلسه‌ دو منتقد شناخته‌شده حضور داشتند که یکی گفت کلا بد است، ولی چند صحنه‌ی عالی هم دارد. دیگری گفت زشت‌ترین داستانی بود که حالا خوانده‌ام.

نوشتن برای من کاری تازه نیست، از 18 سالگی تا امروز که حالا آن عدد شده 31 می‌نویسم. به نقد شدن عادت دارم. اصلا اگر پیشرفتی رخ داده، از صدقه‌سری همین نقدها بوده.

دو سال بعد…

این جریان برای دو سال پیش است و آن زمان من به این نظرات شاید یک روز هم فکر نکردم. در دو ماه گذشته این کلمه‌ی زشت پوستم را ‌کَنده بود. مدام خودم را سرزنش می‌کردم. احساس شرمندگی می‌کردم که چرا این‌قدر داستان بدی نوشتم؟ وقتی این‌قدر بود، چرا اصلا فرستادم؟

ولی چرا این فکر بهم هجوم آورد؟

دو ماه پیش، آن‌چنان در تنگنای مالی قرار گرفتم که قشنگ داشتم سکته می‌کردم. کمی هم به‌اش اضافه کنید مشاجره‌ی درون خانه را که تنها به همین دلیل بود. شده بودم مثل هواپیمای در حال سقوطی که تمام چراغ‌های خطرش روشن شده و بلند آژیر می‌کشد.

خیر سرم آمدم نوشتاردرمانی کنم. تا شروع کردم به نوشتن، این خاطره مثل هیولایی بی‌رحم بهم هجوم آورد. آن‌قدر احساس بی‌دفاعی و عدم اطمینان می‌کردم که صدایی توی سرم پیچید «وقتی اوضاع مالی و خانوادگی‌ات این است، فکر می‌کنی مثلا نویسندگی‌ات خیلی خوب است؟! بیا این خاطره را بنگر تا ببینی اینجا هم هیچ نیستی.» و پرونده‌ای خاک‌گرفته از دو سال پیش را باز کرد؛ تو گویی درِ تابوت طاعون را باز کرده باشند و تمام ذهنم برای مدت طولانی سیاه و مرگ‌آلود شد.

دو درس از این فاجعه

یک. چرا من توانایی کنترل ذهن و فکرم را نداشتم؟

واضح است که تمام چیزهایی که ذهنم می‌گفت غلط بود. آن فاجعه‌ی مالی تقصیر من نبود. مشکل توی خانه هم تقصیر من نبود. در مورد نوشتن من سابقه‌ی طولانی در چاپ آثارم دارم. تازه شما هم همیشه به من لطف داشته‌اید، ولی واقعا دست‌ودلم به نوشتن نمی‌رفت. ذهنم مطمئن شده بود نوشته‌های من زشت هستند.

دنیل کانمن، در کتاب فکر کردن بادرنگ و بی‌درنگ، دو سامانه‌ی فکری معرفی می‌کند. سامانه‌ی دو منطقی است و بخش کمی از تصمیمات را به عهده دارد. تازه تنبل هم است و اغلب خاموش (برای همین است که ما کمتر تصمیم منطقی می‌گیریم).

ولی سامانه‌ی یک همیشه روشن است و اغلب تصمیم‌های ما را می‌گیرد و کاملا احساسی است. کافی است چیزی را باور کند، دیگر نمی‌شود از ذهن بیرونش کرد. مهم نیست من چقدر سابقه‌ی نوشتنم را برایش شرح بدهم، او باور کرده نوشته‌های من زشت هستند.

ما کنترل مستقیم روی سامانه‌ی یک نداریم. در این‌جور مواقع باید به‌اش زمان بدهیم تا کم‌کم به حالت عادی برگردد. موثرترین کار این است که نباید فعالیت‌هایمان تحت تاثیر سامانه‌ی یک قرار بگیرد. من نوشتن را رها نمی‌کنم، هر چه‌قدر که او بگوید زشت است. حالا بعد از دو ماه مقدار زیادی فروکش کرده.

دو. چرا پرونده‌ی این خاطره باز شد؟

مدتی است دارم کتابی می‌نویسم که موضوعش زیاده‌خواهی انسان است. کتاب پیشرفت خوبی داشته و امیدوارم به زودی چاپ بشود. موضوع محوری کتاب این است:

اگر انسان برای خواسته‌ها و آرزوهایش یک جایی حصار نکشد و خودش خودش را محدود نکند، عاقبت روشنی در انتظارش نیست.

داستان‌نویسی من مشخصا زیاده‌خواهی بود. توانایی من در نوشتن نقد و جستار است، نه داستان‌نویسی. وقتی کاری کنی که مناسب تو نیست، بد می‌بینی. شاید پرونده‌ی این خاطره باز شد تا من سند و مدرک کافی برای نوشتن کتابم داشته باشم.

در نهایت، تلاش برای درس گرفتن از این جور خاطره‌ها هم شدت درد را کاهش می‌دهد، ولی دستاوردی مهم برای انسان می‌شود.

پی‌نوشت:

ترجمه‌های زیادی از کتاب Thinking Fast and Slow آقای دنیل کانمن وجود دارد. بهترین ترجمه را نشر مروارید دارد.

آگاهی از ذهن و فکر با دنیل کانمن
فکر کردن بی درنگ و با درنگ

شاید دوست داشته باشید:

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.